ابوالفضل دهقان
ابوالفضل دهقان
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

گرگِ دهن آلودهِ یوسف ندریده

بسم الله الرحمن الرحیم

- من می روم خانه مادربزرگت ، دَرست که تمام شد حرکت کن بیا

صدای پدرم بود که دربین پیوندهای کووالانسی رشته افکارم را بهم ریخت!

- چشم، خداحافظ.

و من مشغول درس شدم . . .

بعد از آنکه توانستم بین الکترون ها، پیوند کووالانسی برقرار کنم، باید حاضر شوم و به سمت خانه مادربزرگ که یک روستا با ما فاصله دارد حرکت کنم.

کتابِ شیمی را میبندم، درِ کمدِ لباس هایم را باز نکرده ام که نگاهم به پازلِ هزار تکه ای که تا نصف بیشترش را ساخته ام می افتد؛ بعد از آن همه درس، پازل واقعا بهترین گزینه ای است که بهم حسِ خوبی میده.

درِ کمد را که نیمه باز بود، می بندم و به سراغ بهترین همدم این روزهایم یعنی پازل میروم.

. . .

قطعه آخر را هم سرجایش میگذارم و تمام!! آنقدر خوشحالم که نمی توانم احساسم را بیان کنم، نگاهی به ساعت میندازم، یک ساعت گذشته و من اصلا نفهمیدم... هوا تاریک شده، سریع لباس هایم را می پوشم و از خانه میزنم بیرون... همین که درِ حیاط را باز میکنم، خشکم می زند!!

یک گرگِ خاکستری که از فرطِ گرسنگی تمام دندان هایش را نشانم می دهد جلوی در ایستاده و زل زده است به من و من مات و مبهوت نگاهش میکنم.

ای کاش بابا اینجا بود اما بابا یک روستا با اینجا فاصله دارد ... گرگ خیزی می کند و آماده پریدن می شود... نفسم بند آمده، یاد کدخدا میفتم...آره کدخدا، کدخدا میتونه گرگ رو دفع کنه...

ناگهان گرگ از زمین جدا می شود و به سمتم می پرد، من هم هرچه در توان دارم در پایم جمع می کنم و با تمامِ نفسی که برایم مانده شروع به دوویدن می کنم...

از سبزه های جلوی خانه خاله ام می پیچم و کوتاه ترین مسیر تا خانه کدخدا را در پیش میگیرم...

فرصت نگاه کردن به عقب را ندارم اما صدای پای گرگ بلند و بلندتر می شود، به سرکوچه کدخدا می رسم بلند داد میزنم: کدخداااااا، کدخدااااااا

درچوبی باز می شود و کد خدا با عصایش بیرون می آید...

و ناگهان فریاد می زند: سرت را بدزد و عصایش را به سمتم پرتاب میکند، مینشینم روی زمین و سرم را پایین میگیرم....

عصا درست به گرگ برخورد می کند، گرگ که توقع چنین چیزی را نداشت بر اثر ضربه به زمین میخورد و با همان حالت نگاهی به من میکند از همان نگاه ها که یعنی : این بار قصر در رفتی، دفعه بعدی حالیت میکنم...

گرگ راهِ آمده را با سرعت بیشتری بر میگردد.

به کدخدا نگاه میکنم. . .

چه قدر این مرد خدایی است... چه قدر بزرگ است... چه قدر قدرت دارد...

- کدخدا ممنون، نزدیک بود بمیرم.

حالا آغوشِ کدخدا بهترین پناهگاهی بود که میتوانستم اختیار کنم...

گرگداستاننویسندگینوشتن
نوشتن را دوست دارم . . .خواندن نیز هم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید