وقتی اوضاع قاراش میش میشه یه نگاهی به دور و برت میندازی. یه نگاه به لیست مخاطبان گوشیت. تمام آدمایی که میشناسی رو توی سالن بزرگ ذهنت روی صندلی تصور میکنی.
با خودت میگی فکر کنم فلانی گزینه خوبیه برای درخواست کمک. راهی نیست و اوضاع خرابه. اینجا دیگه درخواست کمک رو ضعف نمیشه تلقی کرد. بلکه تلاشیه برای عبور از این شرایط مزخرف. یه عده رو هم ممکنه بخوای بهشون رو بزنی، ولی با خودت میگی نه بابا این یکی نمیشه. حالا به دلایلی.
گوشی رو بر میداری و یه قرار ملاقات میزاری با اونی که احتمال خیلی بالایی داره که بتونه در این موقعیت کمکت کنه. همینطور که داری توی ماشین میری سمتش با خودت میگی حتما میپذیره. هم در توانش هست و هم نزدیکه بهت و هم اینکه تو زمانی به کارش اومدی و هم اینکه ممکنه بعدا به کارش بیای. و مهم تر از اینکه درخواست تو چیز خیلی عجیبی نیست واسش. خلاصه میگی این دیگه بهترین گزینه است.
چند ساعت بعد توی ماشین با یه ریجکت خوشگل داری بر میگردی و سیاوش قمیشی هم با امواج صداش از توی ضبط ماشین داره فضا رو همراهی میکنه.
همینطور که داری به شرایط بد و مزخرف فکر میکنی، مبهوت ریجکت از طرف شخصی هستی که قبلا فکر میکردی اگه درخواستی از سوی اون به سمتت روانه شد باید تحت هر شرایطی در اولویت قرار بگیره. در واقع درد ریجکت درخواستت نیست که داره نمک روی زخم میشه بلکه نگاه و دیدگاهی هست که در قبال اون شخص داشتی. منظورم اینه که ناراحتیت از دل توقع و انتظار بیرون نمیاد بلکه از درون خودت به خاطر جایگاهی که برای اون شخص قائل بودی میزنه بیرون و اینه که خیلی بدِ.
پشت چراغ قرمز، سریع میگی بابا وللش بیا به فکر حل اوضاع خراب باشیم پسر. با خودت میگی هر طوری که شده باید یه راه حلی پیدا کنم. بر میگردی به سالن ذهنت و نگاهی دوباره به آدما میندازی.
کسی نیست. همه چند لایه باهات فاصله دارن و تو فقط در قالب ارتباطاتی کوتاه و سطحی با اونا برو و بیا داری. خیلیاشون در توانشون نیست. یه نفر هست که ممکنه در توانش باشه، ولی. سریع مغزت میگه ولی بی ولی. بش زنگ بزن، اینم فوقش بگه نه. این یکی دیگه کسی نیست که زیاد برات مهم باشه نه گفتنش.
میزنی کنار، زنگ میزنی، بهش میگی میخوام اگه بشه همین الان بیام ببینمت. فاصلهش ازت خیلی دوره. به همین دلیل میگه: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده که میخوای این همه راهو بیای؟ تو هم میگی نه چیز خاصی نیست ولی حضوری ببینمت بهتره. اونم دوباره میگه اگه چیز خاصی نیست خوب همین حالا پشت گوشی بگو. چه کاریه این همه راه خودتو به زحمت بندازی؟
در کسری از ثانیه با خودت دو دوتا چهارتا میکنی و میگی بابا راستم میگه تهش میخواد بگه نه چه کاریه این همه راهو برم. پشت تلفن درخواستت رو خیلی مجلسی و مودبانه مطرح میکنی.
اونم در جواب میگه: این درخواست خو این همه راه اومدن نداره. باشه آقا. تا نیم ساعت دیگه انجامش میدم واست و یه سری صحبتهای دیگه.
مکالمه تموم شد. ظاهرا شرایط مزخرف رو هم حل کردی. ولی مغزت درگیره اینه که:
"اونی که فکر میکردی، آدمش نبود، و اونی که فکر نمیکردی، آدمش بود."
یه خورده میری عقب تر تا این شرایط رو در یک قاب تصویری بزرگ ببینی و بررسی کنی.
هر کسی ممکنه توی چنین شرایطی قرار بگیره. چون زندگی امواجش بالا و پایین زیادی داره. از همه مهمتر اینکه قطعا یه راه حلی پیدا میشه ولی خروجی چنین شرایطی گذشته از حل اوضای سخت میتونه دیدگاه ما نسبت به آدمهای اطرافمون، سطح تاب آوریمون، و یا حتی دیدگاهمون نسبت به درخواست کردن رو تغییر بده. به جملهها، عبارات و کلمات زیر خیلی فکر کردم بعدش:
جایگاه آدما توی ذهنم
قدردانی
تاب آوری
درخواست کمک کردن
درخواست کمک نکردن
تنهایی
اعتباری که قائل شده این وسط
ابتکار عمل
کم نیاوردن
یه راهی پیدا کردن
حل شدنی
حل نشدنی
محدودیتهای ذهنی
دنیای واقعی
قدرت موقعیت و وضعیت
ریجکت و رد شدن
پذیرفته شدن
پیش داوری و قضاوت کردن