همه چیز در نهایت به جلسهی من با بالشت و پتویم ختم میشود. جایی که قبل از رسیدن من سوالها، سکانسها و تمام خاطرات خوب و بد اونجا حاضر و در کمینن تا به محض اینکه سر رو بالشتم بزارم و پتو رو بکشم رو خودم جلسه غیر علنی رو در خفا با مغزم آغاز کنن. لعنتیها شدن مثل پشه کوره، که روزا نیستشون ولی شبا موقع خواب حمله میکنن تا لذت بخشترین و سادهترین لحظات زندگی رو به کامم تلخ کنن.
سوالهایی از قبیل: ها چی شد امروز؟ امروز چه کردی؟ شیر بودی یا شیر موز؟ په اون کارهایی که قرار بود انجام بدی رو انجام دادی؟ اون کارهایی که قرار بود انجام ندی روی چی؟ امروز پر بار بود یا تهی؟ بعد از سوالات هم نوبت به پلی شدن فیلم و سکانسهای زندگیم فرا میرسه. همهی دردها، ناکامیها، موفقیتهای کوچیک و بزرگ، خاطرات و آدمها به صورت در هم و بر هم در قالب فیلمی (که معلوم نیست ژانرش چیه) به کارگردانی مغز ولو و سرکشم به نمایش گذاشته میشن. کاش دکمه ترن آفی، ری استارتی یا حتی گزینه و آپشن فرمتی برای هارد مغزم وجود داشت. جدیدا احساس میکنم این جلسهی به ظاهر دل انگیز شده مثل لحظه مرگ. همون لحظهای که تمام زندگیم در کسری از ثانیه جلوی چشام رژه میره و من فقط میتونم هاج و واج نگاه کنم. و این وسط پتوی نرم و لطیفم هم فاز کفن گرفته.
کاریش نمیشه کرد، شاید این جلسه میخواد یه سری چیزا رو هی بهم یادآوری کنه، شاید قراره که بزرگترین و بهترین لحظه برای رشد یا سرکوب من باشه. هر چی که هست قطعا میدونم که همه چیز به خودم بستگی داره که چطور از این جلسهی پر بار استفاده کنم.
مخلص کلام، هر چه در طول روز اتفاق افتاد یا نیفتاد. هر کاری که قرار بود انجام بدم یا ندم، هر کسی رو دیدم یا ندیدم، در پایان روز من میمونم و بالشت و پتویم و جوابهایی که باید پس بدم و سکانسهایی که باید در سینمای مغزم به تماشایشان بنشینم.