من سال ها در مسیر مشاوره مهاجرت به افراد زیادی کمک کردم. برخلاف شغل های دیگه که زمان آسون ترشون می کنه، شغل من هر سال سخت تر از سال قبل میشه. شنیدن زندگی انسان هایی که برای اولین حق طبیعی خودشون، یعنی آرامش مهاجرت رو انتخاب می کنند خیلی اوقات سخت بوده و هست. قصد داشتم در ویرگول برای گفتن از نکات مهاجرت فعالیت کنم اما چند روز پیش پیامی به دستم رسید که به شدت تحت تاثیر قرارم داد. پیامی از سحر؛ دختر 28 ساله ای که یک سال پیش پرونده مشاوره مهاجرت تحصیلیش را به من سپرد و موفق به مهاجرت به کانادا شد. منی که با هزاران امید خبر از صادر شدن ویزای تحصیلی بهش داده بودم، چند ساعتی هست که به دلنوشته دخترک نگاه میکنم و لبخند تلخی میزنم.
پس ازش اجازه گرفتم که پیامش رو اینجا هم به اشتراک بذارم. چون این پیام واقعی ترین احساسات یک مهاجر بود. تصور اتوپیای بی نقص مهاجرت توی افکار هزاران هزار نفری که به دنبال مهاجرت هستن به واقعیتی این چنینی تبدیل میشه. اگر مسیر درست مهاجرت رو نشناسید، حال دلنوشته های شما هم مثل سحر داستان ما میشه. مثل پیامی که میذارم تا بخونید!
" سلام من سحرم.
امروز که این متن رو دارم مینویسم، 21 فوریه 2023 است. خوشحالم یا غمگین؟ نمیدونم. راضیم یا ناراض؟ بازم نمیدونم. دوست دارم حالتو بپرسم اما یکی توی سرم داد میزنه که اون قطعا حالش خوبه. اگر پیش خانوادشه و قراره آخر هفته رو بین پدر و مادر و خواهر و برادراش بگذرونه، پس حتما خوبه.
یادمه بهم گفتی قبل از مهاجرت روی خودت کار کن. فکر می کردم همین که تلاش کنم هزینه های زندگی و تحصیلم توی کانادا رو جمع کنم کافیه اما نبود. من اینجا تنهایی رو به مفهوم ترسناکی دارم تجربه می کنم. دلم همون خیابونای پر چاله چوله ی تهران رو می خواد. که سوار ماشین دوستم باشم و با هم خز ترین آهنگ ایرانی رو گوش بدیم و فکر کنیم بزرگترین تفریح دنیا رو داریم تجربه می کنیم.
اینجا جز درس خوندن کار مفید تری بلد نیستم انجام بدم. آدماش شبیه من نیستن و انگار هیچ چیز سر جاش نیست. زبونشون رو میفهمم و نمیفهمم. رفتارهاشون رو میفهمم و نمیفهمم. یه وقتایی دلم میخواد شوخیای مسخره بکنم اما انگار خودمو گم کردم. نمیدونم سحر 29 ساله ای که قراره تا آخر عمر کانادا زندگی کنه و انگلیسی حرف بزنه باید چطوری رفتار کنه؟
ونوس کاش میتونستم خانوادمو اینجا داشته باشم. خیلی داره سخت میگذره. درسم داره تمام میشه و از الان استرس پیدا کردن کار دارم. با اینکه میدونم قطعا پیدا میشه اما این حس تعلق نداشتن داره دیوونم میکنه. راستشو بگم؟ حالم خوب نیست و از دیشب بارها سحری که تصمیم به مهاجرت گرفت رو بازخواست میکنم.
لطفا بگو چیکار کنم؟ من به آرامش نیاز دارم ولی اینجایی که هستم جز ترس چیزی حس نمیکنم :) "