در دل آسمان خوشبختی
می زند پر، پرنده ی جانم
این کماندار روزگار اما
با دلی سنگ
خالی از رنگ
می زند تیر
تیر بر بال کفتر جانم
حال، بال سپید من زخمی است
کار این روزگار، بی رحمی است
هر چه لبخند داشتم، برداشت
در دلم بذر اشک و غم را کاشت
پر زدن، حال مثل یک رویاست
غیر ممکن، دور
دور چون نور، در دل شب ها
خنده در آشیانه ی غم ها
ولی انگار یک ندا، آرام
می کند نجوا:
«نوشداروی زخم، امّید است
امّید، همچو خورشید است
گرم، در سردی زمستان ها
روشنی در سیاهی جان ها
قطره ای چای
چای لبخند
راز خوشبختی است»
شوق پرواز، باز نزدیک است
روزی از روزهای خوشحالی
در دل ابر
زیر باران
می زنم پر! مطمئنم!