آذرماه، با تمام روزهای سرد و شبهای طولانیاش، برای ما توی ویرگول پر از گرما و صمیمیت بود. دو رویداد ویژه یعنی مسابقه پیمان و کمپین یلدا، نهتنها بهانهای شد تا بیشتر بنویسیم و بخونیم، بلکه ما رو به هم نزدیکتر کرد.
این یلدا با روایتها و نوشتههای زیبای کاربران، حالوهوای خاصی داشت؛ قصههایی که به شبهای بلندمون رنگ و بوی تازه بخشید و یلدامون رو به یادماندنیتر کرد. حالا که به پایان آذر رسیدیم، وقتشه که نگاهی به این ماه پربار بندازیم و لحظههای ماندگارش رو باهم مرور کنیم.
مسابقه نویسندگی پرداخت مستقیم پیمان، پر از روایتهای الهامبخش و تجربههای روزمرهای بود که هر یک از نویسندههای ویرگول با قلمشون بخشی از این ماجرا رو نوشتن و داستانهای جذابی برای پیمان خلق کردن.
برندگان این مسابقه اعلام شدن و هر کدام با خلاقیت و نگاه منحصربهفردشون تونستن حس و تجربههای تازهای رو به برند پیمان اضافه کنن، داستانهایی که فراتر از کلمات، پیامی از زندگی و همدلی رو منتقل کردن.
قدیم ترها که مامان مرضی حواسش سرجایش بود، همیشه یک تکه کاغذ را با آهنربا به یخچال خانه اش وصله و پینه می کرد و روی آن چیزهای مهم را می نوشت... لیست خریدهای خانه، قرار و مدارش با پیرزنهای محله، قبض های آخر ماه. این اواخر اما خوب یادش نمی ماند که لیست روزانهاش را کجا گذاشته و چه چیزهایی روی آن نوشته. ما هم روی همین حساب پیمان را برایش فعال کردیم تا دیگر قبض های آخر ماهش روی هم تلنبار نشوند.
اون شب تا صبح توی اتاق نشستم. به دیوار خالی خیره شدم. هیچ خاطرهای نداشتم که بتونه آرومم کنه. همهشون رفته بودن. خورشید که طلوع کرد، صدای یه پرنده رو شنیدم. اولین بار بود که بعد از مدتی، یه چیز واقعی حس میکردم. رفتم سمت پنجره و برای اولین بار توی مدتها، هوای تازه رو نفس کشیدم. تصمیم گرفتم این بار با چیزایی که نمیشه خرید زندگی کنم. شادیای کوچیک و لحظههای واقعی. همون گیتار قدیمی گوشهی اتاقو برداشتم. نمیتونستم بزنم، ولی مهم نبود. با اولین نتهایی که زدم، یه حس جدید توی دلم جوونه زد: این بار، میخوام زندگی کنم.
تمامِ آن نورگیرهای دایرهای سقفِ بازارچه، ابرهای سفید و پنبهای بودند و تمام آدمها، خیره به اسبِ قرمزم حسرت میخوردند. تنها چیزی که از دنیای واقعی برایم باقی مانده بود، شیشهی یک مغازهی آهنفروشی وسطِ باغی پر از درخت گیلاس بود که دلم قرص بود از پشتِ آن، دایی نگاهم میکند. این، اولین پیمان زندگیام بود که با دایی بستم. پیمانی که میگفت: "از چیزی نترس. گاهی دنیا همون چیزی میشه که میخوای.
امشب بابا دوباره شیفت است. دوباره میتوانم نیمه شب آویزان کامپیوتر شوم و از سیمِ نیمهجانِ اینترنت خواهش کنم که کمتر صدا بدهد. اگر خبری از دادگاهِ آخر شهلا جاهد به دستم برسد، حتما به شما خبر میدهم. قلک سفالیام را شکستهام تا با خرده پولهای درونش برای جنگ احتمالی با مامان و بابا آماده شوم. خدا میداند چقدر پول قبض میآید؛ حتما از ده هزار تومن بیشتر میشود.
دهات که میرسم یک راست می روم سراغ مسجد. رئیسعلی مکبرِ آنجا را بیشتر از بقیه اهالی می شناسم. بهش می گویم:« ناز شصتت پشت بلندگو میگی مردم جمع بشن باغ عباسقلی؟ نوبتِ چیدنِ گردوهاست». می گوید:« این مرتیکه هم دونسته مردم پول لازمن داره مفتشون رو می بره». دلش رضا نیست اما می رود پشت میکروفون و پیغامم را می رساند. نیم ساعت بعد همه توی باغ جمع شده اند. یکی با بچه توی بغل و آن یکی با عصای دست.
نوک پاهایم داشت از سرما بیحس میشد. نه میشد باز هم برایش فلسفه ببافم که من با نقاشی کشیدن است که خودم را پیدا میکنم و نه قسطِ خانهای که برایم خریده بود و قرار بود قسطهایش را بدهم و تا همین حالا هم دو سه تایِ آن عقب افتاده بود، با کسی شوخی داشت. تا حالا هم اگر سراغم نیامده بودند، مطمئن بودم که بهخاطر خان آقا بود.
گیرش آوردم. آقای مسن ما، یادش رفته که یک پرداخت دوره ای رو غیرفعال کنه. هر سال یک پرداخت تکراری. فرستادماش به سرور وفات. اونجا باید همیشه اطلاعات رو با ثبت احوال تطبیق بدن. مثلا از پرداخت های دوره ای مستقیم، که به متوفی مربوط هست جلوگیری می کنن تا داخل سرور های دیگه مثل سرور ورثه آنالیز بشه. ترفیع گنده ای نصیبم شد. باورتون میشه انقدر بزرگ و خفن که میتونستم مستقیم وصل بشم و دیگه خبری از شلوغی و ترافیک لعنتی نبود.
لحن صدایش تغییر میکند. پیمانِ همیشگی تبدیل میشود به پیمانِ آخر ماه. با صدایی که عصبانیت پنهان شده از کلماتش درمیرود، میگوید:« پول خودت بود تا زمانی که اختیارشو ندی دست من. حالا که پولا دست منه عمرا بذارم واسه خودت بریز و بپاش کنی و تو رستوران معرکه بگیری. یه نگاه به اوضاع و احوالت بکن، به قسطای آخر ماهت؛ والا که دخترشاهم اینطوری خرج نمیکرد که تو داری میکنی».
گفتم مهلت تمام شد پیمانخان. قسطهای آخر را ندادم. میآیند همهچیز را میبرند. بدبخت شدیم. چانهام را داد بالا و گفت مغز چلچله خوردی جوان؟ کدام قسط؟ مگر خانجون بهت نگفته؟ زمان ایستاد و من و پیمانخان دو مجسمه شدیم وسط یکی از کوچههای روستا. دو مترسک برای جغدها. گفتم شاید اینها خواب بوده و خانجون یادش رفته به من بگوید. اشکهام را خوردم و گفتم نه. چه را نگفته؟
امروز بیهوا یک چیزهایی دربارهی فرهاد فهمیدم که هیچوقت دوست نداشتم بفهمم و یک چیزهایی دربارهاش دیدم که هیچوقت دوست نداشتم ببینم. فهمیدم معاملهی سنگین بهمن کوچیکه میکند و شرخری شده که باید بیایی و ببینی. خلافش قد کشیده و غلاف باز کرده. همین است که دیگر لاتبازی را عار میداند و خرده پولهای تهجیبش را خیرات مفلسخانه و خدا زدهها میکند.
پیشنهاد میکنیم که پستهای برندهها رو که توی صفحه لندینگ مسابقه مشخص شدن رو مطالعه کنین و از روایتهاشون لذت ببرین.
شب یلدا، یکی از قدیمیترین جشنهای ایرانی، همیشه فرصتی بوده برای دور هم جمع شدن و گرامی داشتن بلندترین شب سال در کنار عزیزانمون. از شاهنامهخوانی گرفته تا فال حافظ، سنتهای یلدایی از گذشته تا امروز ادامه پیدا کردن. اما متاسفانه توی سالهای اخیر، شب یلدا بیش از پیش به یک مناسبت تجاری بدل شده و زرق و برقهای تبلیغاتی جای صمیمیتهای یلدایی رو گرفتن.
به همین دلیل، ما بههمراه مامانپز تصمیم گرفتیم با راهاندازی یک بازی وبلاگی این رویه رو تغییر بدیم و یلدا رو به فرصتی برای بازگشت به خاطرات و صمیمیتهای گذشته تبدیل کنیم. توی این بازی قرار بر این بود که به ازای هر پست وبلاگی که توی ویرگول درباره با تگ یلدای دوست داشتنی نوشته میشه، یک پک یلدای مامانپز رو به دست عزیزانی که امکان جشن گرفتن این شب زیبا را نداشتن، برسونیم.
توی این یک هفته کاربران ویرگول با قلمهاشون جانی دوباره به یلدا بخشیدن و خاطرات و حسهای زیبایی رو به اشتراک گذاشتن. در مجموع تا پایان ۳۰ آذر ماه، ۱۰۳ پست وبلاگی توی این بازی نوشته شد و تمام پکهای یلدایی به دست این عزیزان رسید.
این یلدای ویرگولی، بیش از هر چیز بهانهای شد برای همدلی، خلاقیت و بازآفرینی لحظاتی گرم و صمیمی؛ چه چیزی بهتر از اینکه در کنار عزیزانی که دوستشون داریم، نه فقط بنویسیم بلکه بخشی از شادی رو هم به دیگران هدیه بدیم؟!
رشد و تعامل کاربران توی ویرگول همچنان قابل توجه بوده. از مهر تا آذر، تعداد کاربران ثبتنامی ویرگول رشدی چشمگیری به لطف مسابقههای پیمان و یلدا داشت. توی مهرماه، ۵۲,۷۰۵ نفر به جامعه ویرگول پیوستن. این تعداد در آذرماه با افزایش قابلتوجه ۲۲.۹٪ به ۶۴,۸۰۷ نفر رسید. در کنار این رشد، کاربران با نوشتن ۷,۲۷۵ پست توی این ماه نشون دادن که فعالیت و خلاقیت توی ویرگول همچنان توی اوجه.
حالا که وارد سه ماه آخر سال شدیم، احتمالا همه در حال برنامهریزی برای پایان سال هستیم. بعضیها ممکنه در حال یادگیری مهارتهای جدید برای ارتقا کسبوکارشون باشن، در حالی که بعضیها هم به دنبال پیدا کردن راههای جدید برای رشد شخصی و حرفهای هستن. اگه شما دانشآموز یا دانشجویی هستین، شاید این روزها درگیر امتحانات و فشارهای مربوط به پایانترم باشین. دقیقا همینجاهاست که سرماخوردگی و بیماریهای دیگه میان سراغمون.
توی این سه ماه قصد ندارین برای سال ۱۴۰۴ برنامهریزی کنین؟ به اهداف جدیدی فکر میکنین یا همچنان در حال تلاش برای مدیریت برنامههای همین امسال هستین؟
صاحبهای کسبوکار هم توی این سه ماه، احتمالا با چالشهای جدیدی روبرو هستن. وضعیت اقتصادی فعلی میتونه تاثیر زیادی روز درآمد و استراتژیهای کاری داشته باشه. به نظرتون، چطور میشه توی این وضعیت اقتصادی پایدار موند و چه کارهایی میتونیم برای رسیدن به اهداف خودمون توی این مدت زمان باقیمانده از سال انجام بدیم؟
نظرتون چیه دی ماه رو بیایم با پستهایی با این حالوهوا پر کنیم؟
ممنون که این ماه هم همراه ما بودین و با حضور فعالتون توی کمپینها و رویدادهای ویرگول، این فضا رو گرمتر کردین. ویرگول با شما معنا پیدا میکنه و بدون شما، این جامعه پرانرژی و خلاق هیچوقت به این اندازه پویایی نمیداشت. از همکاری شما توی مسابقات «پرداخت مستقیم پیمان» و «یلدای دوستداشتنی» سپاسگزاریم و منتظر پستهای جذاب و پرانرژی شما در دی ماه هستیم تا این سه ماه پایانی سال رو با هم پیش ببریم و فضای ویرگول رو حتی در روزهای سرد زمستان، همچنان گرم و پر از انگیزه نگه داریم.
ویرگول
جایی برای خواندن و نوشتن!