"باورم نمیشه!" مریم فنجون قهوهش رو روی میز کوبید. "مردک چطور به خودش اجازه داده همچین پیشنهادی بده؟"
نگار با انگشتهاش بازی میکرد: "آرومتر... الان همه میشنون."
"خب بشنون! مگه چیه؟ یه مرد ۴۰ساله به دختری که جای دخترش میتونه باشه پیشنهاد..."
"مریم!" نگار حرفش رو قطع کرد. "من فقط نگران کارمم. نمیخوام اوضاع خراب بشه."
اما اوضاع خراب شد. از فردای اون روز، همه چیز تغییر کرد...
"خانم محمدی، این گزارش اشتباهه. دوباره چک کنید."
"این ارقام همخونی نداره."
"چرا این فاکتور هنوز ثبت نشده؟"
هر روز یه ایراد جدید. هر روز یه بهونه تازه.
نگار شبها تا دیروقت بیدار میموند تا همه حسابها رو دوباره و سهباره چک کنه. چشمهاش میسوخت، اما میترسید کوچکترین اشتباهی کنه.
یک ماه گذشت...
"نگار جان، خوبی؟ رنگت پریده." سارا، منشی شرکت، با نگرانی پرسید.
"خوبم... فقط یکم خستهم."
"میدونی... من متوجه شدم که آقای سعادت چقدر بهت سخت میگیره. قبلاً اینطوری نبود."
نگار پوزخندی زد: "مهم نیست... من کارم رو درست انجام میدم."
اما اون روز، وقتی پاکت حقوقش رو باز کرد، احساس کرد دنیا روی سرش خراب شده. نصف حقوق همیشگی...
"به خاطر اشتباهات مکرر در گزارشها و تأخیر در ثبت اسناد."
دستهاش میلرزید. این پول حتی کفاف اجاره خونهش رو هم نمیداد.
اون شب توی کافه، مریم با عصبانیت گفت: "باید شکایت کنی!"
"با کدوم مدرک؟ من حتی قرارداد درست و حسابی هم ندارم."
"اتفاقاً همین مشکله! داداشم امیر وکیله. بذار باهاش صحبت کنم. این دقیقاً همون چیزیه که اون دنبالشه... پروندههای حقوق کار."
نگار به فنجون قهوهش خیره شد. باید تصمیم میگرفت: ادامه دادن در سکوت، یا ایستادن و جنگیدن برای حقش...
ادامه دارد...
⬅️لینک به قسمت 2➡️ ⬅️لینک به قسمت 4➡️