خانه مادر امیر همان بوی همیشگی را میداد - ترکیبی از عطر گلهای محمدی و غذای خانگی. سارا جلوی در مکث کرد. صدای آرام صحبت از داخل میآمد.
"بفرمایید داخل عروس گلم."
مادر امیر با چشمهای سرخ در را باز کرد و سارا را در آغوش کشید. امیر روی مبل نشسته بود، با همان پیراهن دیروز و موهای آشفته.
"چایی تازه دم کردم. بشینید با هم حرف بزنیم."
سارا روی مبل تک نفره نشست. نگاهش به قاب عکس روی دیوار افتاد - عکس دسته جمعی روز عقدشان. چقدر آن روز میخندیدند.
مادر امیر با سینی چای برگشت. "یادتونه روز اول که امیر اومد خواستگاری؟ چقدر هول بود که چای ریخت روی شلوارش!"
امیر برای اولین بار لبخند کمرنگی زد. "مامان..."
"چرا مامان؟ مگه دروغ میگم؟ سارا جان، یادته اون روز چقدر سرخ شده بودی از خجالت؟"
سارا به فنجان چای خیره شد. آن روز را خوب به یاد داشت. امیر با کت و شلوار سرمهای آمده بود و موقع برداشتن چای دستش میلرزید.
"یا اون سفر شمالتون؟ یادتونه توی جاده ماشین خراب شد، تا صبح توی جاده موندید؟"
امیر سرش را بالا آورد. "اون شب تو ماشین، قول دادیم همیشه کنار هم بمونیم. یادته سارا؟"
سارا احساس کرد بغض گلویش را میفشارد. "یادمه... اون شب گفتی هر مشکلی پیش بیاد، با هم حلش میکنیم."
"پس چی شد؟" صدای امیر میلرزید.
مادر امیر آرام بلند شد. "من میرم یه زنگ به خواهرت بزنم امیر جان."
وقتی تنها شدند، سکوت سنگینی اتاق را پر کرد. سارا به حلقهاش نگاه کرد.
"امیر... ما داریم اشتباه میکنیم."
"کدوم اشتباه؟ جدایی یا ادامه دادن؟"
"هر دو... هیچکدوم... نمیدونم." سارا احساس کرد اشکهایش سرازیر میشوند.
امیر از جایش بلند شد و کنار سارا نشست. "میدونی دیشب به چی فکر میکردم؟ به روزی که استودیوی طراحیت رو زدی. چقدر خوشحال بودی. من... من باید بیشتر حمایتت میکردم."
سارا به چشمهای امیر نگاه کرد. همان چشمهای مهربان هفت سال پیش بود، فقط کمی خستهتر.
"شاید..." سارا مکثی کرد. "شاید به جای وکیل، باید بریم پیش یه مشاور خانواده. یه مشاور خوب این بار."
امیر دست سارا را گرفت. گرمای دستش هنوز همان حس آشنا را داشت.
"قبل از هر تصمیمی... یه فرصت دیگه؟"
صدای اذان ظهر از مسجد محل بلند شد. همان مسجدی که هفت سال پیش عقدشان را آنجا خوانده بودند.
ادامه دارد...
⬅️لینک به قسمت 2➡️ ⬅️لینک به قسمت 4➡️