ویرگول
ورودثبت نام
امید
امید
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

داستان روباه پوست قرمز

همینطور که آرام آرام عقب عقب می رفت اطرافش را زیر نظر داشت. به سمت دیوار انتهایی حیاط می‌رفت و دو گرگ با صورتی خشمناک و صداهایی که از نشان از شدت نفرت و انتقام داشت به سویش می‌آمدند. دقایقی پیش برای دفاع از گوسفندانی که در آغل بشدت از ترس هیاهو می کردند، گردن گرگ دیگر که بره ای به دندان داشت را پاره کرده بود. گرگ زخمی لاشه بره را انداخت و گریخت. صدای سگهای روستا را از دور می شنید اما می‌دانست این سمفونی هر شب روستاست و هر کدام در حال عشق بازی یا برای هدایت گوسفندان و یا تاراندن سگهای ولگرد پارس می‌کنند. نمی توان امیدی به آنها داشت.

گرگها در اقدامی عجیب متحد شده بودند تا او را از پای دراورند. حتی درب نیمه باز اغل، لاشه غرق خون بره و صدای گوسفندان هیچکدامشان را تحریک نمی کرد که دست از او بردارند. بوی خون و خاک برخاسته از در گیری با گرگ شکارچی تمام مشامش را پر کرده بود. سالها پیش با پدرش روانه شکار بود که در گودال تله کشاورز گیر افتاد. دیگر هرگز از پدر و مادرش اثری ندید. نمی‌دانست چرا کشاورز روباه کوچک پوست قرمز را نفروخت و او را بین سگهای گله اش بزرگ می‌کرد، به او غذا می‌داد و هرگز با او بد رفتاری نمی‌کرد. نمی‌دانست چرا آن هنگام که شبها در حیاط می‌خوابید مرغی را به دندان نگرفته بود و به سمت صدایی که هر لحظه در خواب و بیداری او را از بیشه می خواند بگریزد. شاید ترس از فضایی که دیگر برایش غریبه بود و عادت به فضایی که دیگر آشنا مینمود. هر روز وعده های غذایش را می گرفت و با توله سگها بازی می کرد. گاه گاهی به شیر انها در سینه مادرانشان لبی می زد. جثه اش، صورت و پوزه اش و بیشتر از همه دمش کاملاً با سایرین متفاوت بود اما گویا این تفاوتها به چشم هیچکس نمی آمد. تحرک کمتر و غذای بیشتر جثه اش را از روباههایی که در بیشه می دید بزرگتر نموده بود اما باز هم تفاوتهای زیادی با سگها داشت. امروز بعد از اینکه کشاورز گوسفندانش را از چرای زمینهای درو شده بازگرداند و هنگامی که آفتاب بی رمق اواخر پاییز در حال سرنگون شدن از وسط آسمان بود برای کشاورز پیغامی آوردند. او هم به سرعت خانواده اش را در گاری علوفه نشاند، عصای سیاه پر صدایش و سگهای گله را برداشت و رفت. اینک او مانده بود و تمامی آنچه کشاورز و خانواده اش در زمستان داشتند و گرگها. ساعتی از نیمه شب می‌گذشت که صداهایی او را از جای راحتش بلند کرده و به آغل کشانده بود. دو گرگ در حیاط بودند در حالیکه در طویله باز مانده بود. شاید کشاورز هنگام ترک مزرعه به علت عجله ای که داشت آن را خوب چفت نکرده بود. صدای تکاپو از اغل بلند و گرگی دیگر در حالی که گلوی بره ای را به دندان داشت از طویله بیرون می امد. لحظه ای تمام وجودش را مدیون کشاورز دانست و تصمیم گرفت دینش را با دفاع از گوسفندان بپردازد. صدایی شبیه فریاد از گلو کشید و بسمت گرگ شکارچی حمله کرد. با جهشی سریع و با هدایتی غریزی مسیری برامده زیر حنجره گرگ را به دندان گرفت و با سرعت سرش را به سمتی حرکت دارد تا پوست و آنچه زیر دندان داشت را پاره کند. احساس می کرد سریعتر از گرگهاست. گرگ زخمی در حالی که صداهای وحشتناک و خفه ای می داد بره را همانجا بین در انداخت و پا به فرار گذاشت. مزه خون تلخ را در دهان خود حس می کرد و اکنون دو گرگ دیگر به سمتش می‌آمدند. می دانست از پسشان بر نمی آید. دمش می توانست دیوار را احساس کند. در چهره گرگها جز مرگ و دیوانگی خونزدگی نمی دید. ناگهان فکری کرد و با یک خیز بلند جست زد و روی تاقچه بالای سرش پرید. تاقچه ابتدای دالانی بسته بود که به بام راه داشت و کشاورز چمن زنش را روی آن به برق می زد تا شارژ شود. روی اهرم بزرگ دستگاه پرید. بارها دیده بود که کشاورز با تکان دادن آن اهرم دستگاه را روشن می کند و سعی کرد آن را به پایین بیندازد. دستگاه سنگین درست روی گرگهایی که در تلاش بودند به دنبال او روی تاقچه بپرند افتاد و با جدا شدن از سیم شارژ روشن شد و با غرش وحشتناکی که شاید نشان از شکسته شدن قسمی از آن داشت بصدا در امد. گرگها از ضربه سنگین و صدا و تکانهای عجیب چمن زن شوکه شدند، لحظه ای اطراف را پاییدند و بعد پا به فرار گذاشتند.

پوست قرمز پایین پرید و بسمت آغل رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. وارد که شد گوسفندان را دید که در دورترین نقطه دور هم جمع شده و به در پشت کرده اند. او را که دیدند آرام شدند و گویی اتفاقی نیفتاده از هم جدا شدند و هرکدام به گوشه ای رفت و سر در آخوری کرد. باید در آغل را می بست. گرگها ممکن بود بازگردند. اما بره شکار شده مانع بسته شدن در می شد. گردن بره را که هنوز از ان خون به ارامی جاری بود گرفت و داخل حیاط کشید. لاشه را که زمین گذاشت تا سرش را بلند کرد کشاورز را دید که در آستانه در حیاط ایستاده و عصایش را به سمت او گرفته است و صدای مهیبی برخاست.


کشاورز در حالی که لاشه روباه پوست قرمز را می برد تا غذای سگهایش کند با خود می گفت از اول نباید به پوستش طمع می کردم. باید توله اش را می فروختم. حیف شد.

داستان کوتاهداستان روباه پوست قرمزو ر امیدادبیاتپوست قرمز
امید هستم. مهندسی در دانشکده ادبیات. تحلیلگری در جهان تحلیل رونده و یکی با ذهن عددی جایی که همه در حال توصیفند. آقای همه چیزدان و عکاس لحظات در کلمات. امید هستم. شاید شما کمی به من نیاز داشته باشید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید