چند وقت پیش در خیابان امام خمینی روبهروی فروشگاه اتکا بودم و با کسی قرار داشتم. منتظر بودم که خبر بدهد کجا به هم برسیم که البته اصلا نشد. تا وضعیت قرارمان معلوم بشود، برای اینکه مجبور نباشم یکجا بایستم؛ ولی هروقت خبرم کرد، از او که از سمت غرب میآمد دور نشده باشم، تصمیم گرفتم مستقیم بهسمت شمال یعنی خیابان جمهوری بروم. به خودم گفتم خوب شد؛ حالا یک نگاهی هم به این محلهٔ نسبتا قدیمی میاندازم و تماشا میکنم. یک قطعه از کورساکوف توی گوشم گذاشتم و حرکت کردم. موسیقی این آهنگساز بزرگ قرن نوزدهمی، صداها و فضاهای شرقی دارد. او اثر مشهوری به نام شهرزاد ساخته که بر اساس هزار و یک شب است.
از عرض خیابان امام خمینی (سپه) گذشتم و وارد اولین خیابانی شدم که به سمت شمال میرود: خیابان میردامادی. درختان بزرگ و بلند و سایهدار روی پیادهرو و کمی هم از خود خیابان را پوشانده بودند. اگر همین الآن روی نقشهٔ ماهوارهای گوگل نگاه کنید، خیابان را مشجر میبینید.
درخت دوست دارم. همیشه دلم میخواسته یکی یا چند تا درخت بزرگِ سایهدار مثل چنار جلوی خانهٔمان داشته باشم؛ ولی خوب تا حالا که چنین چیزی نشده است. نمیدانم چرا مردم درخت نمیکارند. اگر هم میکارند، کاج و سرو میکارند که سایه ندارد. یا درختچه میکارند مثل انواع شمشاد. چرا درختان سایهدار و بلند نمیکارند؟ زیر سایهٔ درختان در گرمترین وقت سال هم که باشد خنک است. یادم میآید چیزی در جایی میخواندم از یک جهانگرد اروپایی در زمان صفویه که دربارهٔ میدان نقش جهان اصفهان نوشته بود. میگفت این میدان را که شاهعباس با دست خودش سرتاسر درخت کاشته بود، آنقدر رسیدگی نکردهاند که درختانش از بین رفته و چنان شده که از شدت گرما نمیتوان طول میدان را قدم زد.
چپ و راست دو طرف خیابان را تماشا میکردم و میآمدم بالا. بعضی از مغازهها طوری بودند که معلوم است سالها اینجا همین مغازه بوده؛ از تابلوهای قدیمیشان پیدا بود. بهفاصله کوتاهی چند مغازهٔ ابزارفروشی دیدم. فکر کردم اینجا باید بخش مسکونی هم داشته باشد که شاید قدیمی هم هست و نیاز به تعمیرات زیاد است؛ برای همین چند مغازهٔ ابزار فروشی کنار هم دارد.
امتداد خیابان میردامادی، خیابان جامی را که قطع میکند اسمش میشود خیابان محمد بیگ. اینجا دیگر آنطور درخت ندارد ولی مسکونیتر و قدیمیتر است. باریکتر و خلوتتر هم هست. از حاشیهٔ غربی میرفتم و سمت راست را تماشا میکردم. به یک آپارتمان سهطبقهٔ قدیمی رسیدم. قدیمی که میگویم حدسم زمان پهلوی اول است؛ یعنی نزدیک به هفتاد سال پیشتر. نمای ساختمان از آجرهای زرد کمرنگ بود؛ ولی با اینهایی که الآن هست فرق داشت. ورودی اصلی آن که بَر خیابان بود، دو پله میخورد میٰرفت بالا. بعد یک در دولنگهٔ بلند چوبی داشت؛ از آنها که بالایش یک قوس تیز شبیه گنبد دارد. گوشهٔ خانه و نبش کوچهٔ بعدی، یک چنار بود که بهاندازهٔ پنج طبقه بالا رفته و کمی هم روی سر ساختمان را پوشانده بود.
جلوتر که رفتم، نبش یک کوچه، روبهروی یک خانهٔ قدیمی، داشتند ساختمانی را خراب میکردند. دیدم دیوارهایش کلُفت و از آجر و گچخاک است. گفتم حتما این هم قدیمی است. توجهم به آن خانهٔ دو سه طبقهٔ قدیمی جلب شد که روبهروی این یکی و نبش کوچهٔ فرعی بود. حیاط هم داشت که داخل کوچه، در سمت شرقی خانه میشد دید. همینطور که رد میشدم دیدم دیوار سمت چپ ساختمان را با کاهگل پوشاندهاند و یکسری پنجرهٔ کوچک چوبی قدیمی نزدیک به پشتبام دارد. تخیلم یاری نکرد که این پنجرهها، از درون یا بیرون به چه دردی میخورد.
یک زمانی چندین سال پیشتر، هزار و یک شب را میخواندم؛ آن نسخهٔ کامل پنججلدی چاپ کلالهخاور. این صحنهها مرا یاد آن داستانها انداخت. یعنی این خانهها مال از ما بهترون است؟ حالا که خرابش میکنند، آن جن و پریها کجا میروند؟ چقدر سوراخسنبه و جاهای قشنگ که نابود میشود. آن سکوت سبُک و آرامش ظهرهای تابستان که با این خانهها برای همیشه از زندگی ما رفته است. آن شبهای خنک تابستانی در پشتبام، آن زیرزمینهای پر از ترشی و مربا که تهش معلوم نبود، آن صندوقخانههای دنج، آن مستراحهای ترسناک پر از سوسک گنده...
خیابان محمد بیگ با خیابان هاتف که شرقبهغرب است تمام میشود. خیابان بعدی که بهسمت شمال میرود چند قدم آنطرفتر شروع میشود. روبهرو خودم آن طرف خیابان، یک دیوار بزرگ دیدم که پیدا بود شهرداری زیباسازی کرده. یک در بزرگ ماشینروی قدیمی داشت. پشت این دیوار، ملکِ بزرگ باغمانندی بود. متاسفانه من حالش را ندارم که گوشی را دربیاورم و عکس بگیرم. شاید هم ترجیح میدهم آنچه میبینم بیشتر خوراک تخیلاتم باشد؛ دیگران دوربین دارند و خوب عکاسی و مستندسازی میکنند.
این باغ نبش کوچهٔ لاله است که به سمت شمال به سوی خیابان جمهوری میرود. عجیب اینکه یک تکه از کنج این ملک را که نبش خیابان هاتف و لاله باشد، جدا کردهاند و سوپری شده. در امتداد دیوارِ باغ، وارد کوچهٔ لاله شدم. سرم به هوا بود که ساختمان یا درختان پشت دیوار را ببینم. یک ساختمان قدیمی بلند با شیروانی قرمز دیدم. از آنها که سر ستونهایش حلزونی است. درختان بلند هم بودند. به یک درِ آدمرو رسیدم که البته بسته بود. جلوتر یک در آدمروی دیگر هم بود که آجر گرفته بودند. روی عرض دیوارها علف سبز شده بود. به خودم گفتم هرچه هست متروک است. خدا رو شکر؛ فعلا از ما بهترون اینجا در آسایش زندگی میکنند.
به نظر میرسد ادامهٔ این یکی، مِلک کوچکتری شبیه این هست ولی جدای از این یکی. از اینجا دیگر خیابان جمهوری در ته کوچه پیدا شد. در ادامهٔ دیوارها، به یک پست برق هست. بعد یک ساختمان عجیب دیگر دیدم. چند طبقه است و سردر خیلی بلندی دارد. دو طرف درش، دو ستون دارد که تا آن بالا رفته است. ولی درش را تا همان بالای بالا، آجر چیده بودند. روی دیوارهای ساختمان سیاهیِ دود پیداست. این باید علامت آتشسوزی قدیمی باشد. فکر کردم اینجا شبیه سینما که نیست چون سردر ندارد. پهلوی این ساختمان یک باریکه خالی کوچهمانند هست، مثل پشت سینماهای قدیم که خروجشان آنجا بود. گفتم شاید تئاتر پررونقی بوده مثل آن یکی که در لالهزار هست.
رسیدم به خیابان جمهوری. آهنگساز خوشقریحه، سمفونی داستانِ پریانش را بهآرامی تمام کرد. رقبت نکردم وارد خیابان شلوغ و امروزی بشوم. برگشتم بهسمت خیابان هاتف. یک نفر را دیدم که با گوشیاش عکس میانداخت. بفرما! این هم عکاس.
پیچیدم به شرق و چندین قدم جلوتر از روبهروی پل حافظ درآمدم؛ درست همانجا که پل ماشینرو با کف خیابان یکی میشود. تازه فهمیدم پشت پاساژ علاءالدینم. همهٔ این چیزها، نزدیک به شلوغترین جاهای تهران بودند. انگار که از خواب بیدار شده باشم.
خب! تهرانگردی کوتاه خوبی بود. یاد و خاطرهٔ خونهٔ خانجون و صندوقخونه و مطبخ و پشتبوم و توالت و اینا، و البته داستانهای هزار و یک شب بهکوشش محمد رمضانی و از ما بهترون، گرامی باد.
از این حرفها گذشته، کسی میداند آن باغ نبش خیابان هاتف و لاله چیست؟ همچنین آن ساختمان دودزده با در گِلگرفته؟ جالب است که روی ویکیمپیا، کسی آن خانهٔ قدیمی را علامت زده: «خانهٔ وحشت».