پرهام غدیری‌پور
پرهام غدیری‌پور
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

حیوان‌های شهر و آدم‌ها

بعضی حیوان‌ها طوری به آدم نگاه می‌کنند که انگار آدم هستند در جلد حیوان؛ شما هم دیده‌اید؟

منزل جدیدمان در کوچه‌ای فرعی، در محله‌ای نسبتا قدیمی است. زیر ساختمان‌مان مغازهٔ سلمانی هست که چند جوان در آن کار می‌کنند. مدتی که از آمدن‌مان گذشت، توجهم به گربهٔ مادهٔ حنایی‌وسفید جلب شد که به نظر می‌آمد مال این سلمانی باشد. گاهی می‌رفت توی مغازه و ناز و نوازش و غذا می‌دید، یک وقت هم جوان صاحب مغازه فریاد می‌زد: برو بیرون! ولی نمی‌زد. او هم آرام از در مغازه می‌آمد بیرون. حیوان خون‌گرمی بود.

لاغر و نحیف بود با صدای جیغ‌مانند خاصی که بعد از مدتی فقط از شنیدن صدا و بدون دیدنش هم می‌فهمیدم او است. من سعی می‌کنم خوراکی‌های اضافه یا آشغال‌های خوراکی را از داخل منزل جدا کنم و بیاورم بگذارم کنار سطل آشغال یا هرجایی که حیوان‌ها می‌خورند. برای همین زود با این گربه رفیق شدم. صبح‌به‌صبح که از در خانه بیرون می‌آمدم، اول صدای گربه را می‌شنیدم. انگار می‌گفت: «امروز خوراکی داری؟» اگر کیسه دستم می‌دید، حدس می‌زد چیزی باید باشد. پیش پایم چند قدم می‌آمد. اگر داشتم، می‌گفتم بیا! می‌آمد تا جای همیشگی؛ می‌گذاشتم جلویش. اگر نداشتم حرف می‌زدم و می‌گفتم امروز چیزی ندارم. تا دم سطل آشغال می‌آمد؛ کمی که دور می‌شدم، همان‌جاها می‌نشست. یک بار که بیرون آمدم، صدایش می‌آمد ولی پیدایش نمی‌کردم. دیدم بالای درخت نزدیک طبقهٔ سوم است. گفتم بیا، امروز دارم! عقب‌عقب و با زحمت آمد پایین و خوراکی را گرفت.

چون ضعیف بود، گربه‌های دیگر که قوی‌تر هم بودند، می‌آمدند فراریش می‌داند و غذایش را می‌خوردند. ولی اخلاق‌های عجیبی داشت. یکی دو بار با اینکه گربهٔ دیگری نبود، وقتی برایش غذا گذاشتم، ایستاد و صدا کرد. بعد دیدم یکی دو تا گربهٔ دیگر هم آمدند. تعجب کردم. صدا می‌کرد که بقیه هم بیایند غذا بخورند. با این ضعیفی چه سخاوتمند بود.

یک دفعهٔ دیگر، آمدم همین جای همیشگی غذا گذاشتم. ماندهٔ پلو با تکهٔ مرغ بود. گربه‌ای نشسته بود سر نیم‌دیوارِ جلوی سطل و گربهٔ دیگر هم روی سطل آشغال بود. ظرف را که گذاشتم کنار سطل، ناگهان گربه سومی از ته کوچه مثل گلوله آمد و مرغ را به دهن گرفت و دوید به سمت سر کوچه. این دو تا گربه که انگار سیر بودند، نگاهی به هم کردند ولی تکان نخوردند؛ تماشا کردند که کجا می‌رود. آن گربه دوید تا سر کوچه ولی شلوغ بود و جایی برای پنهان‌شدن پیدا نکرد. مجبور شد برگردد به سمت ما و برود زیر ماشین مخفی شود.

گربهٔ حنایی ما احتمالا چون دست‌پرورده بود، به حمایت آدم‌ها اعتماد می‌کرد. اگر می‌دیدم گربهٔ دیگری می‌آید که غذایش را ببرد، مثل آن گربهٔ نر گنده که از دستش فراری بود و گمانم همان بود که آخر کار دستش داد، گربهٔ متجاوز را فراری می‌دادم تا رفیق‌مان بتواند غذایش را بخورد. آن یکی را که می‌راندم، این می‌دانست در حمایت از خودش است و فرار نمی‌کرد. پرخور هم نبود بیچاره! کمی که می‌خورد، سیر می‌شد و می‌رفت.

ته کوچه‌ای که محل کارم هست، جای دنجی است که مردم برای حیوان‌ها، یعنی گربه‌ها و پرنده‌ها، غذا می‌گذارند. این کوچه گلهٔ گربه دارد که چند تا از آن‌ها در همین ساختمان محل کارم بزرگ شده‌اند. وقتی کسی کیسه‌به‌دست می‌رود سمت جای غذا گذاشتن، یکهو گربه‌ها زیر پا ظاهر می‌شوند. اگر غذا باب دندان‌شان باشد، در صلح و صفا باهم می‌خورند. اگر نباشد، پشت درخت و بوته‌ها و زیر ماشین‌ها پراکنده می‌شوند؛ کمین می‌کنند برای شکار کلاغ‌ها و بقیهٔ پرنده‌ها. چه آشغال مرغ باشد چه نان‌خشک، غذا را به دست می‌آورند.

اما از این گربهٔ خودمان چیز دیگری دیدم. یک بار خلوت بود و کلاغی هم بااحتیاط آن طرف کوچه نشسته بود تا من هم دور بشوم و بیاید غذا پیدا کند. خوراکی را که جلوی گربه گذاشتم، کلاغ هم نگاه می‌کرد و منتظر بود. کمی دور شدم و تماشا کردم. صحنه را تصور کنید: گربه سر غذا، کلاغ آن طرف کوچه رو به گربه، من چند قدم عقب‌تر. گربه نگاهی به غذا کرد، نگاهی به کلاغ کرد. بعد رو کرد به من و با آن صدای جیغ‌مانند خاص خودش گفت: میو! گفتم: «چی؟ کلاغ را رد کنم که غذایت را نگیرد؟» فکر کردم به کلاغی که غذا را از دهن گربه بگیرد، باید مدال دارد. اگر چنین جَنَمی دارد بگذار تا مدالش را بگیرد؛ می‌گویند در کار طبیعت دخالت نکنید. آن روز از این درخواست گربه خیلی تعجب کردم. مخصوصا اینکه چه‌خوب حرفش را زد و منظورش را رساند.

گربهٔ ما چند وقت پیش باردار شد. مدتی بود؛ بعد غیبش زد و دیگر او را ندیدیم. ما گفتیم حتما رفته داخل سلمانی و آن‌ها از او پرستاری می‌کنند تا بچه‌اش را بیاورد. ولی پیدایش نشد که نشد. بعد بچه‌گربهٔ سیاه کوچولویی توی دست‌وپای جوان‌ها سلمانی دیدیم. گفتیم این حتما بچهٔ آن است؛ ولی خودش کو؟ یک بار سر صحبت را باز کردم و از سلمانی‌ها پرسیدم. گفتند گربه طاقت زایمان را نیاورد و مرد. پیش خودم گفتم خدا بیامرزدش، چه‌خوب که اقلا بچه‌اش را نگه می‌دارند. دفعهٔ بعد که از بچه‌گربه پرسیدیم، گفتند بچه‌اش هم وقتی به دنیا آمد مرد. این بچه‌گربهٔ دیگری است که به‌زور از دست یک معتاد گرفتیم؛ شکنجه‌اش می‌کرد و با کبریت می‌سوزاندش، نجاتش دادیم. این بچه‌گربه را هم بعد از مدتی دیگر ندیدیم. گمانم سلمانی‌ها از گربه‌داری خسته شدند و ولش کردند. گاهی بچه‌گربهٔ سیاهی شبیه همان در اطراف خانهٔ‌مان می‌بینم که با یکی از خودش بزرگ‌تر رفیق شده و دنبال غذا هستند؛ شاید همان باشد. یک بار دیدم چنان با هول پلوخالی می‌خورد که دلم سوخت.

این‌همه گفتم که چه بشود؟ همیشه فکر می‌کنم که اول طبیعت بود، بعد ما آدم‌ها در طبیعت پیدا شدیم و خودمان را در محیط زیستِ حیوان‌ها و گیاهان جا کردیم. حالا همه‌جا شده شهر و خانهٔ ما، حیوان‌ها و گیاهان شده‌اند اضافی و موذی؟ سعدی چه تند و گزنده گفته:

سیاه‌اندرون باشد و سنگدل / که خواهد که موری شود تنگدل

#پیک_زمین

حیوان‌های شهر و آدم‌ها
حیوان‌های شهر و آدم‌ها
https://virgool.io/@wa.eppagh/%DB%8C%D9%87%D8%AE%D9%8F%D8%B1%D8%AF%D9%87-%D8%AA%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86%DA%AF%D8%B1%D8%AF%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%DB%8C%D8%A7%D8%AF-%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D9%88-%D8%AA%D8%AE%DB%8C%D9%84%D8%A7%D8%AA-o5jtrffpb3b5
https://vrgl.ir/sdJQG
https://virgool.io/@wa.eppagh/%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D9%86%D9%88%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%81%DB%8C-foxjic5xdwjl
https://virgool.io/@wa.eppagh/%DA%86%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D9%85%D9%84%D8%A7-%D9%86%D8%B5%D8%B1%D8%A7%D9%84%D8%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D8%A7-%D8%B4%D8%B1%D8%B7%DA%AF%D8%B0%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%86-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%AE%D8%AF%D8%A7-%D9%85%D8%A7%D9%84%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D8%AF-x2uw8pmekgqc
محیط‌زیستحیوان‌آزارینویسندگیپیکِ زمینطبیعت
ویراستار و وب‌نویس و کتابدار، علاقه‌مند به: دانش، فناوری، هنر، زبان و ادبیات فارسی، تاریخ و باستان‌شناسی، طبیعت و محیط زیست. صاحب نظران منت بگذارند و چیزی بفرمایند تا بیاموزم. linkedin.com/in/eppagh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید