چند روز پیش به این فکر میکردم که «گاهی اوقات آدم به هر چیزی دسترسی داره به جز درون و احساسات خودش.»
آیا این جمله درسته؟ نمیدونم. ممکنه بعضی وقتها واقعا بدونیم دلمون چی میخواد اما بخاطر ترس از نتایجش یا اصلا ترس از اعتراف بهش ترجیح بدیم فکر کنیم که دسترسی به احساسات واقعیمون نداریم. و خب در این شرایط این جمله نادرسته. اما گاهی اوقات خواستن و نخواستن چیزی، دوست داشتن و نداشتن چیزی خیلی زیاد 49-51 هست. اون قدر که آدم همین رو هم نمیتونه تشخیص بده که کدوم یه ذره بیشتره. و اینجاست که این جمله تا حد خوبی درست میشه.
اما واقعا باید چی کار کنیم وقتی در موقعیتی برای تصمیمی قرار میگیریم که واقعا نمیدونیم بین دو یا چند گزینه کدومشون بهترن، کدومشون رو بیشتر دوست داریم یا کدومشون پشیمونی کمتری به همراه دارن؟
یک راه قدرتمند استفاده از تاس و کلا هر مفهوم رندومیه :) ولی شاید نشه بیشتر از انتخاب بین بستنی شکلاتی و وانیلی رو بهش سپرد. شایدم بشه. نمیدونم.
یک راه دیگه شاید درنظر گرفتن انتخاب کس دیگری باشه. یعنی اگه واقعا نمیدونیم چیزی رو (مثلا اینکه بستنی شکلاتی رو بجای وانیلی انتخاب کردهایم و نمیدونیم به آقای آ باید اینو بگیم یا نه!)، شاید بشه خودمون رو جایش قرار بدیم و ببینیم که دوست داره این موضوع رو بشنوه یا نه؟ یا ازش بپرسیم اگه چنین چیزی باشه و بفهمه ما بستنی شکلاتی انتخاب کردهایم، دوست داره کسی بهش بگه یا نه؟
من معمولا راه دوم رو انتخاب میکنم. شما چی کار میکنید وقتی واقعا نمیدونید باید چی کار کنید؟
پینوشت: همه این پریشانگوییها از یک تصمیم به ظاهر خیلی ساده شروع شد. چندین ماه پیش هدیهای برای عزیزی که شنیده بودم قرار هست از ایران بره، گرفتم. اون هدیه یک گردو بود. و تصمیم به ظاهر ساده هم اینکه آیا این گردو به مقصد اولیهش برسه یا نه. با وجود اینکه نتیجه پرتاب هزارباره تاس و تولید اعداد رندوم میگفتن که برسه، ولی راه دوم و گذاشتن خودم جای او میگفت که نه. به هر حال، خدایا به سلامت دارش.
پینوشت ۲: گردو به مقصد و مقصودش رسید. من اما راه بسیار دارم... .