کلا کم و زیاد بودن یه چیزی یا بزرگ و کوچکبودنش یک مفهوم نسبیه. مثلا نمیشه گفت یدونه مداد خوب و کافی هست یا نه، برای کار روزانه یک نفر احتمالا خوبه و برای 10 نفر ناکافی. اما در این بین، عنوانی هست که چه یکی ازش چه هزارتا چه ... خیلی زیاده. «جانباخته».
نمیدونم از کی این قدر بیحس شدیم (یا حداقل شدم) نسبت به عباراتی که میگن «n جانباخته در حادثه فلان». شاید بخاطر کرونا بود که هر روز میشنیدیم صدها نفر از کسانی که در همین خاک بودن، از همین هوا نفس میکشیدن، چه بسا به صورت تصادفی و اتفاقی در خیابانی باهاشون روبرو شدیم، جان خودشون رو از دست دادن. و دیگه «جان آدمها» تبدیل شد به «آمار». اما این قضیه آمار نیست؛ هر جان با خودش خانوادهش، کسانی که دوستش داشتن، کسانی رو که دوستشون داشته و... رو به همراه داره.
در دنیایی که به واسطه شبکههای اجتماعی و ارتباطات مجازی، هر کسی با چند فاصله، با چند دنبالکنندهی پیدرپی، میتونه به کس دیگری برسه شاید انتظار اولیه این باشه که اتفاقا بیشتر متاثر بشیم از اخبار اینچنینی ولی بنظر عکسش رخ داده... .
فکر کنم این واژه پرتکرارترین مفهوم و کلمهای باشه که از ابتدای تولد تا الآن در ذهنم چرخیده. بچه که بودم یک کتاب داشتم به اسم «من یک بچه گربهی تنهای تنها هستم». عکس خوبی ازش پیدا نکردم. (اسپویل الرت) داستان یه بچه گربه بود که دوستی نداشت و شبها که بقیه خواب بودن بیرون میومد. داستان پیش میره و در یکی از گردشها یک پاره آجر به سمتش پرت میشه و به سختی مجروح میشه. از اونجا بچه گربه قصه ما شروع میکنه به نامه نوشتن و سعی میکنه دوست پیدا کنه، جالبه که تارگتش همون بچهای بوده که به سمتش آجر پرت کرده :)) دقیق یادم نیست ولی فکر کنم تهش هم با هم دوست نشدن و با یک نامه به پایان رسید.
اگه داستان همینی باشه که یاد من هست به شدت مازوخیستیئه و اصلا برای سن بچهها و حتی بزرگسالان مناسب نیست :)) اما این رو تعریف کردم که بگم زمانی که این رو میخوندم حس همزادپنداری زیادی با بچه گربه داستان داشتم، فکر کنم همیشه هم همینطور بوده. اما یک چیز مهمی این وسط تغییر کرده و اون جوری هستش که این تنهایی حس میشه و درنتیجه برخورد باهاش.
برای مدت زیادی از عمرم در برابرش منفعل بودم. گاهی دوستش داشتم و گاهی نه.
برای مدت کوتاهی احساس میکردم ازش دور شدهم. گاهی خوشحال بودم و گاهی دلم براش تنگ میشد.
مدتی احساس میکردم مثل باتلاقی شده و نمیتونم ازش فرار کنم.
اما بهترین حالتی که تجربه کردهم این بود که احساس میکردم میتونم درصدش رو تنظیم و کنترل کنم. انتخاب کنم که الآن میخوام تنها باشم یا نباشم.
آیا الآن در برابرش منفعلم؟ فکر نکنم. آیا در بهترین حالتش هستم؟ ندانم!
پینوشت: بنظرم زیباترین شعر، توصیف و ترجمه از این واژه رو ای.ای.کامینگز به شکل زیر گفته:
ترجمه سینا کمالآبادی:
تن (بر
گی
میاف
ت
د)
ه
ا
یی