سارا جابری یا چیزی در همین حدود :)
سارا جابری یا چیزی در همین حدود :)
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

یادداشت| شکست = ارزش‌مندنبودن؟

این متن درمورد اپلای یا آزمون خاصی نیست، اما برای درک بهتر یادداشت، توضیح زیر نوشته شده.

وقتی از فرآیند اپلای تحصیلی می‌شنوید یا بهش فکر می‌کنید، طبیعتا آزمون‌های زبانی مثل تافل و آیلتس براتون آشنا هستن. در صورتی که بخواید در رشته‌هایی مثل مدیریت یا کلا Business Schoolها ادامه تحصیل بدید، دو آزمون دیگه هم هستن که خودشون رو نشون میدن: GMAT و GRE. آزمون GRE شامل رایتینگ، سوالات verbal reasoning و quantitative reasoning هست که معمولا بخش ریاضیش آسونه ولی بخش verbal بسیار سخت! نمره دو بخش وربال و کوانت هرکدوم از 170 هست و اگر شما از این دو بخش بالای 330 بگیرید، برای همه‌ی دانشگاه‌ها قابل قبوله.

هفته گذشته امتحان GRE رو دادم. در مرکزی که گفته میشد از همه‌جا بهتره، مرکز خاتم. هفت هفته برای مطالعه‌ش وقت داشتم که همزمان باید کارهای پایان‌نامه ارشد رو هم پیش می‌بردم. شروع کردم به خوندن لغت و در این مدت حدود 4000 تا کلمه خوندم به همراه مقدار زیادی سوال. معمولا عادت دارم که پیشرفت خودم رو اندازه‌گیری کنم در یک موضوع و از اونجایی که شیب پیشرفت بسیار بسیار نامحسوس بود، حدود دو هفته هم (ناپیوسته البته - دو تا یک هفته) دچار emotional breakdown شدم. یعنی میشه گفت 5 هفته مفید درس خوندم.

با این حال که مدت زیادی نبود، هفته آخر در تست‌هایی که در خونه می‌زدم، نمره مدنظرم (330) رو میگرفتم. به همین خاطر برای خودم تعدادی جایزه درنظر گرفتم که در صورتی که همین عملکرد رو در روز امتحان هم از خودم نشون دادم، اونها رو به خودم هدیه بدم :))

  • یک کیک استودیو در نزدیکی مرکز امتحان پیدا کردم که دست برقضا هم‌نام خودم هم بود. یک سری شیرینی طرح monsters داشت. با توجه به علاقه (بخوانید عشق) بنده نسبت به انیمیشن Monsters Inc، خرید این کاپ‌کیک‌ها یکی از جایزه‌ها بود.
  • دیدن فیلم اوپنهایمر.
  • از چندین وقت پیش یک انگشتر و یک گردنبند رو از جایی در نظر گرفته بودم که به ترتیب برای نتیجه آزمون تافل و GRE به خودم هدیه بدم.
  • و خرید یک مداد.

اما روز امتحان جوری که می‌خواستم نشد و نمره خیلی متوسطی گرفتم. در نتیجه‌ش، خودم رو از هدایای هیجان‌انگیز بالا محروم کردم. بسیار ناراحت شده بودم. احساس شکستی می‌کردم که مدت‌ها بود سراغم نیومده بود. دانشگاه‌هایی که واقعا دوست دارم همون مینیمم 330 رو دارن و میدونستم با توجه به ددلاین دانشگاه‌ها و اولین زمان بعدی که میشد برای آزمون ثبت‌نام کرد، امکان اینکه بخوام دوباره امتحان بدم رو هم نداشتم. از طرفی واقعا دیگه از زبان‌خوندن خسته شده بودم، نزدیک به سه ماه و نیم پیوسته یک جز جدی از برنامه‌م بود. همه این‌ها به همراه احتمالا خیلی چیز دیگه، دست به دست هم دادن تا بعد از اینکه بعد از امتحان که (ساعت 12) گوشیم رو روشن کردم و به مامان پیام دادم که امتحان تموم شد، قطرات اشک رو احساس کنم. اسنپ گرفتم برای ایستگاه حقانی. در اون اسنپ، مترو، تاکسی تا خونه، مسیر پیاده تا خونه، خونه تا (بخوانید با چندین ا) ساعت 7 به جز معدود دقایقی، پیوسته گریه کردم!

این حجم از ناراحتی، در دو سه روز بعدی هم کم‌وبیش به شکل پنهان‌تری وجود داشت. کمی که بیشتر فاصله گرفتم و فهمیدم که دیگه همینه که هست و بهتره فرصتهای بعدی رو از دست ندادم، این میزان غم و اندوه برام تعجب‌آور بود. نمره‌ای که من گرفتم نمره بدی نبود، نمره متوسطی بود. اما واکنش من دربرابرش مثل این بود که یک فاجعه رخ داده. به این فکر کردم که چه چیزی ممکنه باعث این واکنش شده باشه:

  • شاید محیط بیرون رو مقصر میدونستم و خودم رو بدشانس: مرکز خاتم از نظر تجهیزات جای خوبی بود، اما خیلی شلوغ بود. نه فقط از نظر تعداد افرادی که در آزمون شرکت کرده بودن، بلکه از نظر تعداد پرسنل. شاید حسرت یک what ifای رو میخوردم که در مرکز دیگری ثبت‌نام کرده بودم که تمرکز بهتری میتونستم داشته باشم. با همهمه کمتر و صدای کفش پاشنه‌بلند کمتر مسئول اتاق آزمون :)
  • شاید حس میکردم این آزمون منصفانه نبوده و بسیار بر پایه شانس: همونطور که گفتم که در بخش verbal علاوه بر فهم اینکه یک متن چی میگه دانش خیلی خوبی هم نسبت به کلمات باید داشته باشید. از کلماتی که من خوندم روی حدود 70%شون، مرور خیلی خوبی هم انجام داده بودم اما بقیه نه. و همین باعث شد خیلی جاها بین گزینه‌ها و معنیشون شک کنم. شاید اینطور فکر میکردم که از شانس من بیشتر سوالات از اون 30% بودن :))
  • شاید خودم رو به خاطر دو هفته‌ای که درست درس نخونده بودم ملامت میکردم: به هر حال هفت هفته زمان زیادی نیست برای خوندن یک آزمون از اول، خصوصا که از قبل خستگی یک امتحان مهم دیگه مثل تافل وجود داشته باشه. شاید اگر اون دو هفته رو به هر شکلی که شده خودم رو قانع میکردم که بیشتر درس بخونم اتفاق بهتری می‌افتاد.

و هزاران شاید دیگه. اما توضیح دیگری بنظرم قانع‌کننده‌تر اومد:

شرکت‌ها در تعریف محصول یا خدمات خودشون از یک اصطلاحی به نام core competency استفاده می‌کنن. یعنی شایستگی اصلی ما چیه؟ اون چیزی که واقعا ما رو متمایز می‌کنه و باعث میشه مشتری بخواد از برند ما خرید کنه و بهش loyal باشه چیه؟ فکر کنم بشه چنین تعبیری رو مشابها برای آدم‌ها هم آورد. شایستگی اصلی من چیه؟ اون چیزی که واقعا من رو ارزش‌مند میکنه و باعث میشه ارزش دوست‌داشته‌شدن داشته باشم چیه؟ ممکنه آدم‌ها یک مجموعه داشته باشن شایستگی‌هایی که با شدت‌های مختلف کنار هم قرار گرفتن. مثلا مجموعه‌ای از زیبایی، هوش، اخلاق، مهربونی و... . اما به هر حال یکی از اینها برای هرکسی بزرگتر و مهمتره. فکر میکنم برای من همیشه این معیار، موفقیت در زمینه حرفه‌ایم بوده، و حتی دقیقتر: موفقیت آکادمیک. و تازه اینطور هم نبوده که این مثلا 30 درصد باشه و n تا مشخصه دیگه درصد بیشتری رو به خودشون اختصاص داده باشن. درصد بسیار بالایی بوده. و زمانی که در یک آزمون آکادمیک نتونستم نتیجه دلخواهم رو بگیرم، و این عدم نتیجه‌گرفتن قرار بود خودش رو جدی‌تر از امتحانات دانشگاه نشون بده، به لایه خیلی عمیقی از وجودم که شایستگی و ارزشمندی‌م رو انگار تعریف می‌کرد حمله شده بود.

فکر کنم دقیقترین تفسیر همین باشه. طی سالیان دراز درس‌خوندن در مدارس سمپاد، درس‌خوندن برای کنکور، درس‌خوندن در کارشناسی برای گرفتن معدل و بالا و ورود به ارشد و...، این‌قدر این جنبه از زندگی همواره پررنگ‌ترین بوده که انگار موفقیتی جز این نداشته‌م! حداقل نه اون‌قدر واضح که بتونه گوشه‌ی پررنگی از تفسیرم از شایستگی رو بگیره.

و بعد از فکرکردن به این‌ها، حالا که کمی از ناراحتی امتحان جدا شده‌ بودم، غم دیگری به سراغم اومد. در آستانه 24 سالگی، آیا این واقعا چیزی بوده که میخواستم؟ آیا همه خوشحالی‌هایی که به تاخیر انداختم و به نظر هنوز هم وقتشون نرسیده، اصلا معنایی خواهند داشت زمانی که وقتش رو داشته باشم؟ آیا واقعا من فقط در موفقیت‌های تحصیلی‌م تعریف شده‌م که یک شکست در اونها بخواد چنین ضربه‌ای به من بزنه؟ و اگر نه، با چه چیزی تعریف می‌شم؟


پی‌نوشت بی‌ربط: آیا نحوه نوشتن عنوان این متن درست بود؟ نباید می‌نوشتم «شکست =؟ ارزش‌مندنبودن»؟




شکستغمgreارزشمندی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید