سارا جابری یا چیزی در همین حدود :)
سارا جابری یا چیزی در همین حدود :)
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

یادداشت | مهرِ بی‌مهر

اثرگذاری

همیشه مفهوم اثرگذاری برام جالب‌توجه و البته خیلی مهم بوده، این‌قدری که وقتی فکر میکردم جایی که کار میکنم دیگه موثر نیستم خواستم بیرون بیام. نگاهی که قبلا به این مفهوم داشتم از جنس «نیاز» بود، طوری که اگه یکی رو حذف کنیم چه بلایی سر سیستم میاد؟ و وقتی جوابش می‌شد هیچی، به این نتیجه می‌رسیدم که پس این عنصر در این نقطه از زمان و مکان موثر نیست. این هم دیدگاهی بود به هر حال :) ولی اخیرا به این پی بردم که اگه خود اون سیستم درست کار کنه و اصلا کار کنه، با حذف یک عنصر نباید هم اتفاقی برایش بیافته. درسته، ممکنه در ابتدا که حذف میشه نمودار عملکردش کمی نزولی بشه ولی به هر حال با کمک بقیه اعضایی که در اون سیستم حضور دارن جبران میشه و پیش میره.

شاید مفهوم اثرگذاری در حذف کردن و دیدن نتیجه نباشه، اتفاقا در نقطه‌ای که حضور داره باید اندازه‌گیری‌اش کنیم و ببینیم چطور در کنار سایر اجزای سیستم موثر عمل کرده.

**نوشته دیگری در همین موضوع**

«کتاب‌خانه نیمه‌شب»

نورا. کتاب داستان زندگی نواراست که وارد کتابخانه‌ نیمه‌شب میشه و از اون‌جا زندگی‌های مختلفی که می‌تونسته داشته باشه رو تجربه میکنه. از جایی که خواننده باشه تا جایی که در قطب و سرما کاوشگر باشه. انگار نورا به جهان‌های موازی زندگی‌اش دسترسی پیدا کرده. نورا می‌بینه که هر تغییر کوچیک در تصمیماتش می‌تونه نتایج خیلی متفاوتی برای نوع بودن و زندگی‌کردنش ایجاد کنه.

وقتی گستره خیلی زیاد نتایج و زندگی‌های نورا رو می‌خوندم که برای همه‌ی ما هم همین‌قدر گسترده است این سوال همیشگی برام پررنگ‌تر شد:

تا وقتی حالت‌های مختلفی که در جواب به یک تصمیم داری رو زندگی نکنی، چطور می‌تونی مطمئن باشی که گزینه‌ای که انتخاب کردی برای جوابت درست بوده یا نه؟ خوب بوده یا نه؟

باز-تعریف، خطای شناختی

حقیقتش نمیدونم اسلام راست میگه، یا داروین راست میگه، یا بقیه راست میگن؟ نمیدونم، ولی میدونم که مغز آدمیزاد خیلی باهوشه، و جایی که احساس خطر کنه یا به عبارت بهتر، احساس ناآشنایی کنه سعی میکنه به هر شکلی شده خودش رو به محیط آشنای قبلیش برسونه. به جایی که بلد زنده بمونه و بازی‌ای که بلده برنده بشه.

خیلی وقت‌ها برای این کار شروع میکنه وقایع و اتفاقات رو مرور کردن و بالآخره یک خط داستانی پیدا میکنه که با بازی آشنای خودش هم‌خوانی داشته باشه. اگه فوتبال بلده همون رو از دلش میکشه بیرون، اگه والیبال همون و... .

مثلا ممکنه دو نفر در ارتباط‌شون به این نتیجه برسن که آینده نامطمئنه و باید جدا بشن. اگه این گزاره رو صحیح فرض کنیم ولی مغز آقای الف بازی‌ای که بلد باشه حول سرزنش خودش بچرخه، حول اثبات عدم ارزشمندی و خوب‌بودن خودش بچرخه؛ بالآخره یه سری سکانس رو موفق میشه کنار هم بذاره تا بگه «آهااا، پس قضیه آینده و اینا نبود، من اینجاها خوب نبودم که این شد.» یا اگه محتاطانه‌تر بخواد برخورد کنه ممکنه بگه «اوکی، اصلا تو خوب؛ ولی قبول داری که بهترین نبودی؟ کی ممکنه بخواد به هر دلیلی بهترین رو از دست بده؟»

و اینجاست که باید مراقب بود! که حقیقت و داستان‌های مغز ما هر کدوم چی هستن. و چی درسته... .

صبح دوشنبه، 11 مهر 1401

واقعا بخاطر چی باید ناراحت می‌بودم اون روز صبح؟ چرا این قدر دلایلش زیاد بودن... .


غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند / پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

تا اینجا که مهرِ بی‌مهری بود، این یک روز باقی‌مانده ببینیم چه شود :)
تا اینجا که مهرِ بی‌مهری بود، این یک روز باقی‌مانده ببینیم چه شود :)





جهان‌های موازیبازیچرامهر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید