یادمه سال اول دانشگاه بود که ویرگول رو یافتم و شروع کردم به نوشتن درش.
اولش هم اسمم هیچکس بود، شاید اشتباه هم کردم عوضش کردم. یه کنج امنی بود اون موقع که کسی از جایی هم نمیشناخت صاحب صفحه رو. بخاطر همین هم وقتی یه چیزی میخواستم بنویسم که فقط گفته باشم یا cry for helpطور باشه، به منصه ظهور میرسید.
نه که حالا منتشرشدن یا نشدنش اصلا چیز خاصی باشه ولی خب سعی کردم کمترش کنم.
اما امروز داشتم فکر میکردم که اصلا اگه تو کمک بخوای، اگه بخوای به یکی بگی حالت بده، برای چی این قدر زیاد دلت میخواد اون طرف مقابل نشناسه تو رو؟ یا چرا در دوستیهات، این جمله که «من حالم بده و ازت میخوام الان کمکم کنی و کنارم باشی» رو نمیگی کلا؟ انتظار معجزه؟ :)
کلا هیچوقت نقطه قدرتمندم نبوده این مسئله اما حس میکنم پسرفت هم کردهام در کمک خواستن از دیگران.
جدای از این، فکر میکنم این اتفاق منحصر به من نیست و جامعه وسیعی داره. شاید اصلا یک دلیل مراجعه به روانشناس و روانکاو هم همین باشه که اون آدم برای تو و کسانی که تو رو میشناسند غریبه است. نمیدونم، به این فکر میکنم که انگار ما آدمها حین نزدیکشدن به هم همونقدر که لایههای صمیمیت رو میسازیم، لایههای دفاعی یا شرمساری هم میسازیم. انگار دلمون نمیخواد از تصویری که دیگری در ذهنش از ما ساخته دور بشیم. یا شاید صرفا مطمئن نیستیم از واکنش طرف مقابل در قبال کمکخواستن و ترجیح میدیم تنها روبرو بشیم با هر موقعیتی که هست. و هزار و یک شاید دیگر.
و اگر این رو بپذیریم، سوال دیگر اینه که چطور میشه از این چرخه خارج شد؟ اصلا میشه؟ باید بشه؟ :)
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی
خیام