with Shafagh
with Shafagh
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

خودم را در آغوش گرفته ام! نه چندان با لطافت نه چندان با محبت اما وفادار .. وفادار


بالاخره بعد از سالها خرق عادت کردم...و رفتم تو دلم یکی از ترسهای بزرگم...و تجربه جدیدی کاشتم! دمم گرم به افتخار شجاعتی که داشتم دیشب خودمو بغل کردم و خوابیدم...اما...اما حالم بده
همیشه اولین بارها فراموش نشدنی و سخت هستن...چه تلخ باشه چه شیرین...
صورت مساله از بیرون و برای بقیه بسیار ساده و معمولی به نظر میاد...چیزی نشده که ! خب؟!!
اما برای من به قدری سخت بود که از شدت هیجان و تندیِ تپش قلب، قلبم درد گرفته و از شدت ترس دچار مشکلات گوارشی شدم! و چشمام آماده باریدنه اما بغضِ بِتونی لامصبم جلوشون رو گرفته!
نتیجه کشمکش بین بغض و ریزش اشک توو هوایی که پر از التهاب و هیجان و اضطرابه میشه تهوع و تنگی نفس!! و ناخودآگاه جانم دور میزنه تا خفتم کنه!
باید صبوری کردن و تماشا کردن رو یاد بگیرم کمتر خودِ درونم رو آزار بدم! کمتر مواخذه ش کنم...باید بیشتر از اینکه به فکر بقیه باشم به فکر خودم باشم و هوای خودمو داشته باشم...اما یه چیزایی تو ذهنم همزده میشه و غمگین ترم میکنه!
تا میام با ترس های بزرگتر مواجه شم و مبارزه کنم...ترسهای کوچیکترم میان ردیف میشن جلوم...
تا میام مثل ربات کار نکنم...تفریح کنم...خوش بگذرونم...حالم بد میشه...مقاومت میکنم...گویی غذای بد میخورم و بدنم نمیپذیره و پس میزنم و هیووووق میارم بالا....
برایند همه ی بلند فکر کردن و تحلیل هام این شد که باید خیلی خیلی خودمو دوست داشته باشم و هوای خودمو داشته باشم...خیلی خیلی بیشتر ازین ها خودمو باور کنم...

عنوان از ساموئل بکت

ترسشهامتدوست داشتنرشد فردیمواجهه
اعترافات قبل از زوال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید