بالاخره بعد از سالها خرق عادت کردم...و رفتم تو دلم یکی از ترسهای بزرگم...و تجربه جدیدی کاشتم! دمم گرم به افتخار شجاعتی که داشتم دیشب خودمو بغل کردم و خوابیدم...اما...اما حالم بده
همیشه اولین بارها فراموش نشدنی و سخت هستن...چه تلخ باشه چه شیرین...
صورت مساله از بیرون و برای بقیه بسیار ساده و معمولی به نظر میاد...چیزی نشده که ! خب؟!!
اما برای من به قدری سخت بود که از شدت هیجان و تندیِ تپش قلب، قلبم درد گرفته و از شدت ترس دچار مشکلات گوارشی شدم! و چشمام آماده باریدنه اما بغضِ بِتونی لامصبم جلوشون رو گرفته!
نتیجه کشمکش بین بغض و ریزش اشک توو هوایی که پر از التهاب و هیجان و اضطرابه میشه تهوع و تنگی نفس!! و ناخودآگاه جانم دور میزنه تا خفتم کنه!
باید صبوری کردن و تماشا کردن رو یاد بگیرم کمتر خودِ درونم رو آزار بدم! کمتر مواخذه ش کنم...باید بیشتر از اینکه به فکر بقیه باشم به فکر خودم باشم و هوای خودمو داشته باشم...اما یه چیزایی تو ذهنم همزده میشه و غمگین ترم میکنه!
تا میام با ترس های بزرگتر مواجه شم و مبارزه کنم...ترسهای کوچیکترم میان ردیف میشن جلوم...
تا میام مثل ربات کار نکنم...تفریح کنم...خوش بگذرونم...حالم بد میشه...مقاومت میکنم...گویی غذای بد میخورم و بدنم نمیپذیره و پس میزنم و هیووووق میارم بالا....
برایند همه ی بلند فکر کردن و تحلیل هام این شد که باید خیلی خیلی خودمو دوست داشته باشم و هوای خودمو داشته باشم...خیلی خیلی بیشتر ازین ها خودمو باور کنم...
عنوان از ساموئل بکت