یادت می آید؟
روز قبل رفتنت؟
گفتی در سپیده دم یک روز زمستانی
زیر کاجی که جلوی رودخانه است
روی کاشی هفتم
خواهی آمد
از من
کتابی را که
ده سال پیش
پیش من گذاشتی
خواهی گرفت
و در آن کتاب
آن لحظه را
با قلمی از جنس همان درخت
و جوهری بی رنگ
به پر رنگی عشق
بر روی صفحه اول کتاب
ثبت خواهی کرد...
بعد از آن روز
هر سال
هر زمستان
هر روز
ساعت پنج صبح
یک لیوان قهوه داغ
با چند دانه تکه شکلات بر رویش
همانطور که خوشت می آمد
با یک شاخه گل رز
از همان گلی
که روز اول دیدارمان
به تو داده بودم
در دستم
و کتابی کهنه در جیبم
زیر آن کاج
روی کاشی هشتم
با چشمانم
به کاشی هفتم زل میزنم...
بعد از این ده سال
مردم شهر من را با نام
عاشق شماره هفت
میشناسند...