ویرگول
ورودثبت نام
Arezooye abi:)
Arezooye abi:)
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

نسترن و سعید🤍🫂

🌧🤍
🌧🤍


نباید می رفت..
نباید تنهایم می گذاشت..
قول داده بود
به جانم.. قسم خورده بود
نکند مرده ام و خودم خبر ندارم؟
نکند نیستم.. نیست شدم که اینگونه.. که اینگونه رفته..
می دوم..
باران می بارد..
می دوم..
لیز میخورم..
می افتم..
بلند می شوم..
می دوم..
کفشم خیس است..
می دوم..
موهایم خیس است..
می دوم..
فریاد میزنم..
عابرین با تعجب مرا می نگرند.
می دوم..
آسمان همراهِ من جیغ می کشد.
نکند آسمان هم مرده؟ نکند آسمان هم خشمگین است؟
صدای ممتد ِ بوقِ ماشین..
می دوم.. گویی کر شده ام..
می دوم..
نمیدانم کجا، برای چه اما پیوسته می دوم
نفس بریده ام..
از درد فرار میکردم و حالا، زیرِ باران گیر افتاده ام.
می شکنم
همانند ِ بغضِ یک کودک،وقتی عروسکش را از او گرفته باشند.. و حالا می ترکم.. اشک.. اشک.. اشک
رعد و برق و اشک های من، چه ترکیبِ عاشقانه ای برایم به یادگار گذاشته ای:)
گفته بودی.. غافلگیرم می کنی
اما نگفته بودی، همراه غافلگیری ام من را، روحم را، قلبم را، احساساتم را می کُشی.. زنده زنده آتشم میزنی..
زنده زنده قلبم را می سوزانی.. زنده زنده.. چقدر فریاد بزنم. چقدر اشک بریزم تا تمام شود دردم؟
نگفته بودی قاتلِ خوبی هستی..
و من چه دیر فهمیدم..
تصور کن!
وقتی قلبم را نشانه گرفت، وقتی تیرِ خلاص را به من زد.. آن موقع فهمیدم.. فهمیدم او عاشقِ من نبود، او قاتلِ من بود..
دخترک به حالتِ دو زانو در زیرِ باران خیس شده بود.. اشک هایش بند آمده بود.. به خانه یه کلنگی نارنجی رنگِ رو به رویش خیره شده بود..
پلک نمی زد.. نفس نمی کشید.. فقط خیره بود..
در خاطراتش غرق شده بود..
+سعید، ولی من خونه کلنگی خیلی دوست دارم، ازینایی که یه حیاطِ بزرگ داره تازههه از اونایی که از در خونه کلیی پله میخوره میاد پایین،راستیی وسط حیاطشم یه حوضِ آبیه پررر از ماهی قرمزه
_حالا چرا کلنگی نسترنم؟
+دوست دارم دیگه، مثلِ اینه بگی چرا تو رو دوست دارم:)؟
_منو که باید دوست داشته باشی!
+نخیر آقای احمدی
...
خیره ماند.. آنقدر که باران بند آمد.
به طورِ قطع سینه پهلو کرده بود  .. کجا بود؟ سعیدی که برای یک عطسه اش زمین را به زمان میدوخت.. کجا بود؟ کدام گوری بود؟
اصلا کدام گوری رفته بود؟ بدونِ نسترن کدام گوری رفته بود؟ مگر عشقش نبود؟ مگر فردا مراسمِ عروسی نداشتند.. پس کجا بود؟

.
_خانم صفایی.. خانم صفایی؛ بیمارِ تختِ 205نیست
+فامیلش.. احمدی نبود؟ همون دختری که روزِ قبلِ عروسیش، شوهرش با ماشین تصادف کرد و درجا مرد
_آره همون.. هرجا میگردم نیست که نیست
+واستا.. این صدای بارونه؟ روزی که شوهرش مرد. بارون می بارید؟
_آره.. آره
+تو حیاطه.. حتما باز توهم زده شوهرش ولش کرده.. چقدر دلم برای این دختر میسوزه.. خانوادش برای اینکه دردِ مرگِ شوهرش از پا درش نیاره از دروغ بهش گفتن شوهرش با یه دختر فرار کرده.. نسترن هم کلی قرص خورده و از ۵سالِ پیش اینجاست.. رسما دیوانه شده.. هر وقت هم هوا ابری میشه و میخواد بارون بگیره تو حیاط راه میره.. بعضی وقتها می دوئه، بعضی وقتا لیز میخوره..
_و بعدش خیره میشه به خونه کلنگیه..
+اره خیره میشه به اون خونه.. آخه خونه یه خودش و شوهرش هم کلنگی بود..
فکر کنم بازم امشب سینه پهلو کنه.. بریم صفدری.. بریم بیاریمش، باید دوز داروهاش و بیشترکنیم..

خانم صفدری در فکر بود.. در فکرِ نسترن و سعید..
چه سرنوشتِ تلخی.. چه سرنوشتِ دردآلودی..
چه حماقتِ بزرگی خانواده یه نسترن انجام دادن.. دستی دستی باعثِ مرگِ احساسِ نسترن به سعید شدن..
و چه رنجی بزرگتر از خیانت.. کاش بهش حقیقت رو می گفتن.. حداقل سعید رو دوست داشت.. اما حالا.. آه.

...

نسترنسعیدبارانتیمارستانخانه کلنگی
میشه لبخند بزنی؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید