Kianoosh
Kianoosh
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

چپتر اول : ( خاکستری )

دوستان در ابتدا بگم که من جوونی ۱۸ ساله هستم که حص میکنم شاید تویه داستان نویسی کارم خوب باشه ... حقیقتا کتاب من تموم شده ولی فقط یک چپتر رو باهاتون در میون میزارم ...

در انتها ازتون ۲ تا سوال میپرسم


به صورت کلی برات جذاب بود که ادامشو بخوای ... یعنی دنبالش کنی ... ؟


کلی خوب بود یا نه قلم نویسنده ؟


بچه ها همونطور که گفتم من تو گوشی تایپ میکنم شخصا سختمه که تند تایپ کنم و غلط نداشته باشه ... پس هیچ ویرایشی نشده و ادیتی توسط شخص خاصی نشده یعنی کاملا خام هست پس ممکنه تویه علایم نگارشی یا خوده کلمات غلط املایی باشه ...



بیشتر از این سرتونو درد نیارم ...

اینم از داستان :


چه تونل تاریکی
انقدر تاریکه که حتی به سختی جلویه پایه خودمو میبینم ،
هنوز چشمام به تاریکی عادت نکرده ؛
چند لحظه‌ای صبر میکنم
بلاخره چشمام به تاریکی عادت میکنه و اطرافم رو بهتر میبینم .
دیوار هایه اجری ،
تو تاریکی مطلقی که هستم بهشون میخوره از این اجر هایه قرمز قدیمی شکل باشه که ده هشتاد مد شده بود تو امریکا و تو هر ساختمونی و هر طراحی ازش استفاده میشد؛

راه خروج از کجاست ؟
تنها جمله ای که در مدت زمانی که تویه تونل هستم به ذهنم میرسه
با ولع به دنبال راه خروجم ،
به اطرافم باز نگاه میکنم
فضایه زیادی برایه تکون خوردن نیست.
شبیه خونه هایه دوبلکس تویه فیلما نیست فضاش ؛ نه در اون حد بزرگ و نه در حد یه دستشویی کوچولو تویه باغ بزرگ ؛
تقریبا دو متری میشه ارتفاعش البته تاریکی چشمامو کور کرده .
نمیتونم دقیق بگم .
عرضِشم شاید دو متر نیم ؛
زیاد نیست اینو مطعینم .
سوسو نور تو هیچ سمت تونل نیست  .
تاریکی مطلقه ؛
پس چجوری حص میکنم این دخمه رو میشناسم ؟؟؟
فکر اینکه قبلا تو این شرایط بودم عصبیم میکرد و
همینجا بود که حص ترس و تنهایی به سراغم اومد ؛
گیج مبهوت به اطراف نگاه میکردم و تنهایی و ترس بزرگتر میشدن
همون دیدی هم که داشتم ، داشت از بین میرفت .
درحال خفه شدن بودم که
از خواب پریدم!.

بشدت عرق کرده بودم و
  بدنم خیس شده بود .
تختم درواقع تشک بادی ساده بود
ولی ملافه سفید خال داری که رویه تشک بادی ام انداخته بودم از عرق خیس شده بود .

تقرییا صبح شده بود ساعت باید دورو بر پنج نیم میبود

کمی رویه لبه تشک بادی نشستم به پنجره خیره شدم با سوسو زدن نور از لایه پرده شفاف اتاقم حص ترس و تنهایی بازم بهم دست داد .
هوا هنوز گرگ میش بود ،
نوری که خورشید از خودش ساطع میکرد با ابرایی که جلوشو گرفته بودن ترکیب میشد و طیف
ابی کمرنگ / خاکستری رو ایجاد میکرد ؛
چه هوای دلپذیری برایه اینکه تو پارک تنها راه بری و کمی به خودت و زندگیت فکر کنی ،
به اون اشوبی که توش زندگی میکنی .

صبر کن ببینم چه حص اشنایی ؟
نگاهم به پنجره دوخته شده بود ؛ انگاری این حص از بدر تولد با منه ، بدون اینکه ترکم کنه.
انگاری تنهایی برادر دوم منه  ، خوابی که دیده بودم هم یادم نمیومد مثل یه مجنونی که جنون بهش دست داده حالم خراب بود ؛
احساساتم ترکیب شده بودن بشدت گنگ و ناشناخته بود.
بعض کردم‌‌.
انقدر ناراحت بودم که حتی دلیلی براش نداشتم .

اپارتمانی که توش زندگی میکردم یه اپارتمان کوچولویه شصت متری بود ،
تو قلب نیویورک ؛
با اپارتمان هایه کوچیک راحت تر بودم
اینجوری راحت تر هم پس انداز هامو برایه هدف هام جمع میکردم ‌، البته اگه هدفی در کار بود... 

یه شغل ساده تویه خیابون  کلمبوس ایو داشتم ،
یک کارمند ساده برایه یک کافی شاپِ ساده .

ساعت ۶ شده بود و من ساعت ۷ باید سر کار میبودم .
خیلی عادی بود که همیشه قبل هفت برسم به مغازه و همراه بچه ها اماده بشیم واسه روزی که در انتظارمونه؛ یک لیوان کاپوچینو همیشه برایه خودم درست میکردم و اماده میشدم برایه سرو کله زدن با مشتری ها .
چون من صندوق دار اون کافی شاپ بودم بیشتر از بقیه در ارتباط بودم با مشتری ها ؛
یکی قهوش شیرش زیاده و دیگری قندش کم .

برایه یک جوون بیست ۴ ساله که تقریبا میخواد  مستقل باشه شروع خوبی بوده ،
پس گلایه ای ندارم .

از جام بلند میشم هنوز اون حص تاریک باهامه ،
تازه بهش غم هم اظافه شده .
البته تنهایی عنصر جدانشدنی از منه میخوای برات بیشتر توضیح بدم ؟ اینکه همرو پس بزنی و دوست نداشته باشی حتی از اتاقت بیایی بیرون ، نتونی با کسی ارتباط برقرار کنی ، اینکه بدونی زندگیت هیچ معنایی نداره  ... میدونی که چی میگم ؟
ولی چون تو این شهر بزرگ تنها بودم مجبور بودم رویه پایه خودم بایستم و روابط اجتماعیم رو حفظ کنم.
با وجود حضور تنهایی و غم  سعی میکنم به کار هایه روزمره‌ام برسم .

این اواخر بیشتر بی حوصله شده بودم ،
فقط میخوام این دورانو بگذرونم.
میخوام یه جوون عادی باشم شاید بتونم با کسی اشنا بشم شاید بتونم یک زندگی عادی داشته باشم .
از خوابی که باعث شده بود اینجوری عرق کنم و عواطفمو بهم بریزه واقعا چیزی یادم نمیومد
باور کردنش سخته ولی حتی زره ای از خواب رو یادم نبود.

*ساعت شیش نیم صبح*
میرم سمت کمدم درشو باز میکنم

امروز چی بپوشم ؟؟
طیف طوسی و خاکستری تنها رنگیه که دوستش دارم ،
همه چی تو خونم خاکستری هست حتی کاغد دیواری اتاق .
یه پیرهن ساده
و روش یک پلیور خط دار سفید و سیاه میپوشم
شلوار جینم و بر میدارم و حین اینکه عجله میکنم که دیرم نشه به سمت اشپزخونه میرم ،
کرفس هارو بر میدارم میزارم تویه همرزن برقیم که همین چند وقت پیش خریدم
اخه میخواستم رژیم ورزشی بگیرم یکم ورزش کنم شاید بتونم اون پارچه خاکستری رو از زندگیم بر دارم
ولی خب هیچ وقت نشده بود .
راستی اونقدر چاق نیستم ولی تصمیم گرفته بودم ورزش کنم فقط برایه اینکه ذره ای به انرژی مثبت برسم با اینکار ،
مثل دانشمندا برایه دستیابی به اورانیم غنی شده .
همزن روشن میکنم
چند دقیقه بعد در حال پوشیدن شلوارم اب کرفس رو میخورم،
اه چه مزه ای ‌.
تا به امروز فرصتش پیش نیومده بود اب کرفس بخورم
بلاخره از همزنم استفاده کرده بودم و تو کل زندگیم هم یبار خوراکی مفیدم خورده بودم  مثل ورزشکارایه پولدار هالیوودی .
اب کرفس رو میخورم و کیلدارو بر میدارم در رو باز میکنم با عجله پله هایه بیرنگ اپرتمان پوشالیمو به سمت پایین طی میکنم و  از در خروجی اپارتمان میزنم بیرون .













سیاهداستانرمانافسردگیروانشاسی
شروع کردم به نویسندگی ... یک نویسنده کوچک :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید