ویرگول
ورودثبت نام
یادداشت های یک دختر معمولی 2
یادداشت های یک دختر معمولی 2
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

یک دلنوشته کوتاه


به در و دیوار اتاقی که پنجره ای نداشت نگاه می کردم و آرزو می کردم که اتاقم پنجره داشته باشه، دوست داشتم کنار پنجره گل و گیاه بزارم و هرروز صبح چشمامو با نور خورشید باز کنم،

آرزومو میشد تو نوشته ها و نقاشیام دید،

دوست داشتم چشمامو ببندم و نوازش نسیم رو روی صورتم حس کنم، به پنجره یی که بازه و گل های تو پنجره نگاه کردم و ته دلم احساس کردم خدا خیلی دوستم داره، درخت بیرون پنجره بهم لبخند میزنه و میگه نگران نباش همه چی درست میشه، باید تا دیر نشده اتاقمو مهمون سبزی برگ درختا کنم، وگرنه رنگ رنگ پاییز از راه میرسه و همه ی سبزی ها رو با خودش میبره.

سبزی برگ های درخت رو حس میکنم، زندگیی که توی ریشه های درختای تو حیات وجود داره رو حس می کنم، یجورایی انگار که با ضربان قلبم هماهنگن، خنکای ریشه های تو آب رو حس میکنم، جریان هوا انگار با وجودم هماهنگه، انگار من بخشی از طبیعتم یا طبیعت بخشی از منه، انگار درختا بغلم کردن و بهم میگن نگران نباش همه چی درست میشه، شاید روی زمین افتادم در حالی که آغوش زمین به روم بازه، و درختا میخوان دستامو بگیرن و بهم کمک کنن، فکر میکنم تو اتمسفر دوست داشتنشون زندگی می کنم.

زندگیارامشطبیعتنوشتنیادداشت های یک دختر معمولی
مینویسم (بماند به یادگار) چون چیزی در درون من میخواهد بنویسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید