♥ یاد تو ♥
♥ یاد تو ♥
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

توهُم(قسمت اول)

با دیدن چند پرنده ی مرده ، انگارکه بدترین و وحشتناک ترین صحنه ی عمرش را دیده . صورتش رابا دستانش پنهان می کرد . کف دستش را به نشانه متوقف کردن دوربین جلوی صورتش نگه داشت. به سمتش رفتم و با لجبازی از چهره اش فیلم می گرفتم . مقاومت می کرد و با صدای لرزان و گرفته گفت: نگیر… متوقفش کن… نگیر. به لجبازیم ادامه می دادم و بیشتر اذیتش می کردم. با خنده گفتم: هــــا…. دیدی حالا قراره با چه چیز هایی رو به رو بشی… آره ؟ دیدی ؟ با رنگ آبی چشمانش که هر لحظه بیشتر احساس خاصی بهش پیدا می کردم، بهم خیره شد و با تمنا گفت: باشه… قبول…

می شه بس کنی؟ چند لحظه هر دویمان سکوت کردیم. دلم به حالش سوخت. خواستم دلداری اش بدهم تا از این حالش بیرون بیاید. با لبخند گفتم: ببین… این که چیزی نبود. نگاهش رو طرف دیگه ای انداخت . دستش هاش رو به هم گرفت و گفت: یعنی چی چیزی نبود؟ ممکنه یه شوخی باشه . این که ترس نداشت. شاکیانه به چشمانم خیره شد و گفت: یعنی چی شوخی. آخه چطور مسخره بازی ایه؟ ممکنه کار چند تا بچه باشه که به خاطر شیطنتشون این کار رو کرده باشن. چند لحظه بدون پلک زدن به چشمانم خیره شد . آب دهانش را قورت داد و دوباره نگاهش را به طرف دیگه ای انداخت…

واااای دخترم  بهتره بریم خونه دیگه واقعا دیر شده گردش واسه امروز بسه...
سوار ماشین ناپدریم شدمو دائما به بیرون نگاه میکردم ،اصلا حتی دلم نمیخواست با اون حرف بزنم.
تا خونه مسیر طولانی در پیش داشتیم
کمی بعد چشمانم غرق خواب شد و نفهمیدم چه کسی و چه موقع من را روی تختم انداخت.
وااااای،باز صدای دعوای مامان بابا بلند شد!

توی فکرم هنوز به اون دو پرنده مرده فکر میکردم.. که ناگهان سایه مردی روی دیوار افتاد
خیلی ترسیده بودم و نمیدانستم باید چه کاری انجام دهم
با تن لرزان به داخل کمد اتاقم رفتم و آنجا را برای پنهان شدن انتخاب کردم
از داخل کمدم آینه میز آرایش مادرم طوری دیده میشد که انگار دارد من رانگاه میکند
آن مرد وارد اتاقم شد ... جلوی آینه ایستاد و با صدای عجیبی گفت ....

منتظر قسمت بعدی "توهم"باشید...!

مشاهده قسمت بعدی

تولید محتوا : آژانس طراحی بلوگراف

توهمداستانداستانکتوهماتتولید محتوا
قدرت ذهنی خلاق ، تمامی داستان ها برگرفته از واقعیته که با ذهنیت خلاق تلفیق و در نهایت این نوشته ها به شما عرضه میشود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید