بیا بیرون! با شنیدن صدای عجیب و ترسناکش میخواستم جیغ بزنم که دستانم راجلوی دهانم قفل کردم.
تق!تق!تق صدای پا می آمد!
قدم های سنگینش گوشم را آزار میداد،با صدای عجیبش به طرف کمد می آمد فقط پا هایش را میتوانستم ببینم.
به کمد نزدیک تر شد سعی کردم سرم را کمی بالا تر ببرم تا بتوانم چهره اش را ببینم اما فقط پاهای بزرگ و عجیب و غریبش قابل دیدن بود، در کمد به آرامی باز شد ، نفس نفس زنان سرم را بالا آوردم و با چهره ی به شدت ترسناک آن مرد روبه رو شدم دستانم دیگر حسی نداشت و حس میکردم صدای قلبم تمام کمد را فرا گرفته بود.
شروع به قهقهِ کردُ! نزدیک شد و با صدای عحیبش حرف میزد :(بعد از سالها بالاخره اون زن و بچه هاش تموم شدن و یخچالم خالی شد و اما بعد از ماه ها یه قلب کوچیک و خشمزه قراره بخورم .)
باز صدای قهقه اش بلند شد و باز شروع به صحبت کرد : ممنونم که امروز به اون کوچه اومدی و باعث شدی با کشتن چند پرنده افسونت کنم ، اون اتفاقات هم همشون کار من بود شاید نفهمیده باشی ولی الان قراره قلبتو
با ناخونام بکشم بیرون و مغزتو بجوام.
شروع به تقلا و جیغ زدن کردم که ناگهان در اتاقم به آرامی باز شد و...
►مشاهده قسمت قبلی ▒▒▒▒▒ مشاهده قسمت بعدی◄
تولید محتوا : آژانس طراحی بلوگراف
منتظر قسمت آخر توهم باشید...