♥ یاد تو ♥
♥ یاد تو ♥
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

توهُم( قسمت پایانی)

دخترم.. دخترم...

با صدای مادرم کمی آرام تر شدم ،خیلی سریع به طرفش دویدم و خودم را به آغوش گرمش رساندم.

+ دخترم چه اتفاقی افتاده ...؟! داشتی با کی صحبت میکردی...؟! چرا داخل کمد قایم شده بودی...؟!

به چشمانش که نگرانی در آن موج میزد خیره شدم... هق هق کنان سعی کردم همه چیز را برایش توضیح دهم :(مممم...ما..مامان... اووو اون مرده... اون مرده میخواست منو بکشه) با دستان لرزانم به سمت کمد اشاره کردم ؛مادرم نگاهش را به طرف کمد انداخت ، به سمتم آمد. آروم باش دخترم کسی اینجا نیست .

ولی اون اون مرده میخواست.... باصدای جیرجیر در حرفم را قطع کردم ناپدریم همراه با یک لیوان آبی که دردست داشت وارد اتاق شد و به سمت ما آمد ...

+ این بچه بازم داروهاشو نخورده؟ اینا همش اثر نخوردن این داروهاست دست چپش را که قرص در آن بود به سمت من آورد و سپس لیوان آب را به سمتم آورد...

+ باید داروهاتو بخوری !

به صورت مادرم نگاه کردم ، سرش را به نشانه موافقت تکان داد...

داروهایم را خوردم مادرم دستم را گرفت و به سمت تخت خواب برد پیشانی ام را بوسید و تخت را برایم حاضر کرد تا کمی استراحت کنم... سنگینی پلک هایم را روی هم احساس میکردم چشمانم به آرامی بسته شد ...

باصدای شکستن چیزی از خواب پریدم،ترسیده بودم به سمت سالن خانه حرکت کردم صدای دعوای مادرم و ناپدریم بلند تر میشد : درسته ...آره... درسته... اون واقعا حالش بده اما... اما من نمیتونم اجازه بدم دخترمو به اون خراب شده ببرن اون به غیر از من کسی رو ندارههههه...

_خیلی خب تصمیم با خودته میتونی اون دختر دیوونتو اینجا نگه داری تاحالش بدتر از این بشه و منو هرشب عصبانی کنه ،خودت که خوب میدونی وقتی عصبانی میشم چه کارهایی از دستم برمیاد؟! یا دست اونو میگیریو دوتاییتون از این خونه میرید یا دخترتو برای درمان به اونجا میفرستی و تاموقع بهتر شدنش توی خونه من با آرامش و آسایش زندگی می‌کنی فهمیدی عزیزم؟!

مادرم سکوت کرده بود به صورت ناپدری ام خیره شده بود اشکانش را پاک کرد و صدایش را صاف کرد :( باشه قبوله! دخترمو به اون تیمارستان می‌فرستم .)

باشنیدن جمله مادرم شوکه شدم و بعد از چند لحظه ای به خودم آمدم و تصمیم گرفتم برای پنهان شدن به زیرزمین خانه بروم ...

آرام آرام قدم برمیداشتم تا کسی متوجه صدای پاهایم نشود از پله ها پایین رفتم ...

همه جا سرد و تاریک بود کنج دیوار نشستم ، عروسکم را بغل کردم و شروع به گردیه کردم ؛ ناگهان متوجه صدایی شدم: ((نگران نباش ! من پیشتم)) از ترس پاهایم را به داخل شکمم جمع کردم و عروسکم را محکم تر بغل کردم ... صدا نزدیک تر شد ....

خدای من پدرم ! پدرم آنجا بود اما تو تو واقعی نیستی ممکن نیست! به سمتم آمد و من را به آغوش کشید و گفت :( من همیشه پیشتم دخترم دستانش را محکم فشار دادم ، سرم را روی زانوهایش قرار دادم ، همه چیز را با بغض برایش تعریف کردم:( بابا ! دیگه خسته شدم ... من خیلی تنهام حتی مامانم میخواد منو از خودش دور کنه ...

پدرم با دستان گرمش موهایم را نوازش میکرد وچشمانم به آرامی بسته شد ...

از خواب بیدار شدم و متوجه گردنبندی که عکس پدرم روی آن بود شدم آن را بوسیدم ، بافریاد ناپدری ام از جایم پریدم آهااااااای ....دختره دیوونه ... می‌دونم اونجایی بیا بیرون !

از پله ها پایین آمد ،نفسم را در سینه ام حبس کردم ...آهاااان! پیدات کردم! بلند شو باید بریم ...خیلی ترسیده بودم با صدای گرفته و لرزان زمزمه کردم:( من از جام تکون نمیخورم با چشمان سرخ و صورت عصبانی اش به من نگاه کرد و به سمتم آمد ،عروسکم‌را به سمت در پرتاب کرد ...

+ بهت گفتم با من بیا... دستش را به سمت صورتم آورد داغی روی صورتم را حس میکردم. دستم را روی صورتم گذاشتم و داد زدم :( نزن... لطفاً ... منو نزن ) باز هم دستش را بالا برد منتظر سیلی بعدی اش بودم چشمانم را بستم اما چیزی احساس نکردم ،چشمانم را به آرامی بازم کردم ...

مادرم! مادرم مانع کتک خوردن من شد

دست از سر دخترم بردار ! خوب میدونم باهاش چیکار کردی از اون داروهای توهم زایی که بهش می‌دادی هم خبر دارم ...! دیگه نمیتونی منو حرفات گول بزنی.

دستش را به سمت من دراز کرد : (منو دخترم از این خونه خراب شده میریم !) دست مادرم را گرفتم و به سمت پله ها رفتیم که ناگهان متوجه آینه شکسته شده ای که زیر گردنم بود شدم ! ناپدریم...

فریاد میزد : پس منتظر چی هستی مگه نمیخواستی بری خب برو دیگه اگه میتونی بروووووو!

مادرم به ناپدریم نزدیک شد و به او حمله کرد آینه شکسته شده را از دست او گرفت و با آن اینه سه بار به ناپدریم حمله کرد و سپس آن را روی زمین انداخت ...

باسرعت من را به آغوش کشید و گریه کنان شروع به تند تند صحبت کردن کرد : دخترم منو ببخش حرفاتو باور نکردم . وباردیگر محکم ترمن را به آغوش کشید ...

ناگهان صدای فریاد مادرم زیرزمین خانه را فرا گرفت... دستانش را از دستان من جدا کرد... به زمین نگاه کردم ،خووووون

! مممماماان ! نهههههه!

ناگهان چشمانم تار شد و سکوت مطلق....

+ سلام دخترم اینجا آسایشگاه بی سرپرستانه و من مسئول اینجا هستم

دستش را به سمتم دراز کرد ،ناگهان به سمت عقب رفتم ....

+ چیزی شده؟ چرا صحبت نمیکنی؟

- خانم ! این دختر بعد از اون حادثه دردناک دیگه هیچوقت صحبت نکرده و قدرت تکلم خودشو از دست داده.

►قسمت قبل

تولید محتوا :آژانس طراحی بلوگراف

آینه شکستهزیرزمین خانهتوهمداستانکداستان
قدرت ذهنی خلاق ، تمامی داستان ها برگرفته از واقعیته که با ذهنیت خلاق تلفیق و در نهایت این نوشته ها به شما عرضه میشود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید