دوست دام یکم از حال و هوای این روزام بگم آخه جدی جدی داره هفده سالم میشه میخام از یلدای شانزده ساله یه چیزی بمونه:)
صبح که از خواب پا میشم اول از همه به استقبال درسام میرم آخه به استقلال مالی، عزت نفس و آرزوهام فکر میکنم و میرم سراغ درس خوندن... گاهی وقتا با چشمای خسته ی گود اتفاده ی چین دار گاهی با چشمایی که میخنده و روحی پر انرژی،سر درست زدن هر تست ساده کلی ذوق میکنم و خودمو باهوش خطاب میکنم.
زندگیم میگذره...شانزده سالگیم میگذره...گاهی با آهنگ"بعد ما" از شروین گاهی با آهنگ
"یخ زدم" شادمهر !از شروین گاهی با آهنگ "یخ زدم" شادمهر !
گاهی هم موسیقی بی کلام گوش میدم، پیانو رو با yani دوست دارم ویولن رو با ahmad hurst
اما، علی کشاورز پای ثابت روزمرگی هامه شعرهاش قلم گرمش احساسی که داره...
فکر کنم عادت کردم شبا قدم بزنم و خیره به ماه اخوان ثالث بخونم...
یادمه طبق یه الگوی خاص شعرا رو چیده بودم،
سهراب برای بهار
یوشیج برای تابستان
اخوان ثالث هم برای پاییز که حالا باشه : آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر با پوستین سرد نمناکش...
میدونین دیگه از یلدای 13 ساله که اسم و سن و علایق همه ی سلبریتی هارو میشناخت خبری نیست از یلدایی که یه دیقه از بازی پرسپولیس و بارسلونا رو از دست نمیداد و برای والیبال جون میداد
نه اینکه الان بدم بیادا نه!
علاقه ام کمتر شده ولی از بین نرفته فقط دیگه وقتشو ندارم!
واقعا میگم حتی وقت ندارم تلویزیون ببینم چون از وقتی چشم باز میکنم با یه لیست بلند از کتابای نخونده و پادکستای گوش نداده روبرو میشم کلی درسم هست!
حرف از یلدای سیزده ساله شد یادمه شلخته ترین آدم روی زمین بود تو پنج دیقه آماده میشد چادرشو تا بینیش پایین میکشید پیکسل علیپور از کوله ی طوسی رنگش آویزون بود و تنها دغدغه اش بردن تیم محبوبش بود هرجا هم که میرسید کاملا تعصبانه راجب فوتبال حرف میزد و راجب چیزایی که نمیدونست نظر میداد.
سلیقه اشو که دیگه نگم افتضاح بود،زود گریه اش میگرفت و اعتماد به نفس کمی داشت.
از همه بدتر اینکه تظاهر میکرد به چیزی که نبود
برای هیچی سرزنشش نمیکنم چون اون موقع اون شکلی فکر میکردم اما واقعا خیلی میخام بدونم بقیه چطوری تحملش میکردن گاهی از دوستام میپرسم و میگن یدونه یلدا که بیشتر نداریم که
و من میگم چقدر مزخرف بودم و شاید الانم هستم اما طول میکشه که بفهمم.
خوشبختانه یلدای 16 ساله دقیقا نقطه ی متقابل اونه!
بگذریم...
این روزا...
تو وبینارهای مختلف ثبت نام کردم.
با درخواست نویسندگیم تو لوکوبوک موافقت شده و در انتظار تأیید اولین شعرم ثانیه شماری میکنم.
ساعت 11 هر شب طبق قرار نانوشته توی لایو نویسندگی استاد کلانتری شرکت میکنم و نمیدونم چطور گوشی به دست خوابم میبره!
ده دقیقه از زمان هر روزم رو اختصاص دادم به خوندن مطالب روانشناسی علیرضا طالعی که در مورد بلوغ فکری و فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی و...است.
دلخوشی مینویسم، چون همیشه دیرم میشه صبحونه ام رو سرسری قورت میدم،بعضی وقتا صبح زود میرم روی سقف ساختمون نیمه تموم کنار خونهامون اونجا که کل محله پیداست منتظر طلوع خورشید میمونم.کتاب میخونم "و تنها عشق چاره ساز است" علی سلطانی که مریم بهم قرض داده و معتقده باهاش به قدرت عشق ایمان میارم ،گوشه ی کمد افتاده و رغبت نمیکنم بخونم.
نحسی ستارگان بخت ما رو نصفه ول کردمو منتظره ادامه اش بدم.
پونزده دیقه از اپیزود یازدهم پادکست باران رو گوش ندادم!
پادکست باران حالا که بحثش پیش اومد بزارین معرفیش کنم بهترین پادکستی که تاحالا شنیدم راجب ذهن و خطاهای ذهنه و آدم با شنیدنش حظ میکنه.
پوریا احمدی پور که توی
"اگه سه روز مونده باش به مرگت چیکار میکنی؟گفتم صداشو پلی میکنم درواقع همون کسیه که باران رو پدید آورده.
اینکه آدمای خوب هنوز وجود دارن رو عميقاً حس میکنم،افتخار میکنم به هم وطن بودن با بعضی آدما مثل علی قاضی نظام.
رمان هم دزد همیشگی زمان منه که نمیزاره به هیچ کدوم از کارام درست و حسابی برسم. آخ حرف از رمان شد حاضرم یجای دور زندانی باشم و فقط رمانای مهسا زهیری رو بهم بدن یه نفرم ببندن به درخت تا بتونم هرچی میخونم و براش با ذوق تعریف کنم و اون فقط گوش بده.
البته فکر نکنین همش کتاب و درس و مشقه ها از یلدای 16 ساله این چیزا بعیده اصلا همین چند روز پیش وقتی داشتم لواشک تو دهن همکلاسیم میچپوندم نزدیک بود مچم رو بگیرن و اگه دبیر پرورشی نمیرسید اخراج شده بودم آخه قبلا تجربه ی نارنگی خوردن سر این کلاس و داشتم کلا قبول دارین که چیزای ممنوعه مزه ی دلچسب تری دارن مثل ناخنک زدن سیب زمینی سرخ شده یا پفکی که دست یه بچه ی نق نقوعه واسه همین ما خوراکیامونو سر کلاس میخوریم قبول دارم بیشعورانه است ولی قبول کنین لذت بخشه...
حالا که این همه حرف زدم نامردیه اگه از ماکسیم گورکی کوچک نگم!
ماکسیم گورکی رو میشناسین؟من نسخه ی 10 ساله اشو پیدا کردم یه بچه ی باهوش که توسط پدر و مادرش طرد شده و دقیقا مثل ماسکیم گورکی با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکنه التبه زندگی میکرد الان خونه ی ماست
میدونین هر بار با دیدنش حس میکنم دغدغه های قبلیم خیلی سطحی بودن میدونم خیلی شعاریه ولی واقعااا دلم میخواد کمک کنم به بچه های کار و بهزیستی و پرورشگاهی و کودکای بیمار بچه هایی که ناتوانی ذهنی دارن اصلا حس میکنم معنای زندگیم شده این چیزا...
بزارین یکمم راجب کتاب "مکالمه با یک گاو پرست"
توضیح بدم کتابی که توی طاقچه رایگان در اختیار گذاشته شده تازه تمومش کردم و به نظرم ارزش یبار خوندن رو داره، کتاب سطحی و ساده است ولی با همه ی اینا آدم رو وادار به فکر کردن میکنه.
قبلا هم علی خیر اندیش وادار کاری کرده بود که سره هر چیزی کلی فکر کنم و احساس کنم چقدر نادانم در مقابل دنیا چقدر جهان پیچیده تر از تصورمه
یه لحظه چرا همه ی آدمای تاثیر گذار زندگیم اسمشون علیه؟
کشاورز، سلطانی، یاسینی، قاضی نظام، خیر اندیش،طالعی و...
در حال حاضر یلدا داره از ذوق قهرمان شدن آرژانتین بیهوش میشه من میرم انرژیمو تخلیه کنم.