سلام امروز رو به خودم مرخصی دادم و درسام رو گذاشتم کنار و تصمیم گرفتم خوش بگذرونم پس بزارین از پیام محدثه که میگفت بیا شروع کنم رفتم خونه اش،گفت برات ماکارونی گذاشتم گفتی هر وقت ماکارونی درست کردی خبرم کن بیا سهمتو کنار گذاشتم!! (حقیقتا ذوق کردم)پرسیدم ساعت چنده و فهمیدم یک و نیمه و خوب دو قرار بود برم خونه ی مریم اینا.
گفتم قرار دارم سهممو نگه داریا شب میام :)
دیگه رفتم اجازه گرفتم و برعکس تصورم مامانم زیاد گیر نداد و فقط گفت چرا اون نمیاد اینجا و اجازه داد قرار بود بره خونه ی مامان بزرگ و من میتونسم هرچقدر بخام بمونم،دقیقا سره ساعت 2 رسیدم اونجا...
همیشه رفتن به خونه ی مریم اینا روح من رو تازه میکنه،خونه اشون دقیقا وسط یه باغ بزرگ خیلی بزرگِ نارنگی و پرتقالِ انگار اون خونه جدا از شهره نه شبیه آپارتمان های تو در توِ نه ساختمون های قدیمی آسمونش هم انگار صاف تر و تمیز تره زندگی، پر رنگ پر رنگ توی اون خونه جریان داره.
یادمه یبار که من با دکتر راجب کتابا حرف زده بودم مریم بهم گفت تو آروزی من رو زندگی کردی و من بهش گفتم تو همیشه همهی آروزهای من رو زندگی میکنی لعنتیی!مریم دو سال از من بزرگتره آشناییمون برمیگرده به دوران ابتدایی...هم بازی بچگی، یبار باهم خونه عروسکی درست کردیم از اونا که تو تلویزیون تبلیغ میکرد?همیشه میرفتیم ته باغشون و روی آتیش نون روغنی و تخم مرغ درست میکردیم بعدشم تو هوا بالا پایین میپریدیم که مثلا دود رو از بین ببریم.
با بچه های محل دوچرخه سواری میکردیم و من چون از همه کوچیکتر بودم همیشه عقب میموندم و مریمم میموند کنارم تا با هم بریم:) یه تپه بود که هر وقت بهش میرسیدیم من از دوچرخه پیاده میشدم و پیاده میرفتم فقط دوبار با دوچرخه رفتم که هر دوبار سرم به درخت پایین تپه برخود کرد و جای زخم کوچیکش روی پیشونیم هست!
خلاصه که رفتیم بالای خونه که یه اتاق کوچیک داره مریم اونجا درس میخونه،فیلمی که تازه دانلود کرده بود رو نگاه کردیم.
اینجا به این صحنه که رسیدیم کلی با ذوق گفتم عه اینه من اینو گذاشتم ویرگول نمیدونستم مال این فیلمه... اونجاییم که پسرِ گفت:
«آخه من دستام خالیه هیچی ندارم»
جو دستاشو گذاشت توی دست پسره و گفت:«حالا دیگه خالی نیست»اینجا هم من گفتم هه یعنی اینم مال اینه...من فقط کارتنش رو دیده بودم...
و مریم گفت چقدر لذت بخشه که قبلا راجب یه چیزی نشونه های کوچیکش رو ببینی و یهو با خودش روبرو شی بعد تموم شدن فیلم راجب اینکه جو بیشتر گناه داره یا ایمی بحث کردیم و من میگفتم به ایمی حق میدم و مریم گفت یه نگاه به تنهایی جو بنداز و خوب من هیچوقت فلسفه ی تنهایی رو اونجور که باید درک نکردم!
بعدش تست روانشناسیِ که توی کلاس با دبیرمون انجام دادیم رو بهش گفتم :)
اينجوری بود که باید اسم سی نفر از آدمای مهم زندگیت رو بنویسی و بعد فکر کنی اگه قرار باشه برای همیشه نباشن دوست داری اول کیا رو از زندگیت حذف کنی و شروع کنی به خط زدن:)اول ده نفر بعد پنج تا پنج تا تا برسی به ده تای آخر...
بهش گفتم اسمش رو نوشتم و توی دوراهی حذفش گیر کردم اونجا که نمیدونستم اون رو حذف کنم یا مریم دبیر پارسالمون رو و اون رو حذف کردم...خیلی ناراحت شد و کدر شدن چشماش رو به وضوح دیدم و از خودم بدم اومد...هرچی بهش توضيح دادم که اونجا بدون فکر خط زدم گوش نداد گفت : یعنی من ارزشم از اون کمتره؟با اونم فیلم دیدی؟باهاش رفتی دوچرخه سواری؟رفتی پیک نیک؟سفر رفتین باهم؟و خیلی چیزای دیگه که جوابشون نه بود ولی چطور بگم من دلم نمیاد رو مریم دبیر خط بکشم??♀️??♀️
کلی بغلش کردم و معذرت خواستم ولی خوب ناراحت موند!گفت حالا چندمی خط زدی گفتم جزو ده تای اول نبودی!و گفت : واقعا تو زندگی من جزو سه تای آخری که خط میزنم! و من یه لحظه فکرم رفت سمت اینکه یعنی تو زندگی چند نفر جزو سه تای آخرم؟
بعدش رفتیم بیرون و چند تا عکس انداختیم:)شانس خوبم هر وقت میرم خونه ی مریم اینا بارون میاد!