نمیدانم این خستگی ها از کجا آمده و توی تنم جمع شده.
دلم رهایی روی موج ها میخواهد؛ شبیه آن دو ساعتی که توی دریا آب تنی کردیم.
دلم میخواهد روی موج ها بخوابم و بخوانم : «چو تخته پاره بر موج رها رها رها من»
دلم میخواهد روی صخرههای توی دریا راه بروم و پاهایم را زخم کنم.
دلم میخواهد یکهو زیر پایم خالی شود، از هر چیز : از صخره و شن و چیزهای دیگر.
دلم میخواهد بیوفتم و فکر کنم اینجا ته راه است و همان لحظه دستی با شتاب به سوی خود بکشاندم و سرم داد بزند که : «جلوتر نرو»
دلم میخواهد خودم را روی دست های مریم و دریا رها کنم و برویم تا بی نهایت!
و به آدمهای توی کشتی دست تکان دهیم و بلند بلند بخندیم.
دلم میخواهد دستم را بگیرم پشت الهه و مثل پرنده ها پرواز کنم یا مثل ماهی ها توی آب حرکت کنم.
دلم میخواهد کف دریای از آب خالی شده را که مرده و قالب خالی یک زندگی شده توی جیبم بگذارم و شکم پای چسبیده به صخره را جدا کنم و درست لحظه ی نزدیک جان دادن دوباره به آب برگردانم.

یا حتی دوباره بخوابم روی موج ها و اجازه بدهم دریا عاشقم باشد. اجازه بدهم با موج ها تکانم دهد موهایم را و آن شال بسته به سر را باز کند، بوسه بر پیکرم بزند و حتی وقتی میخواهم از او و رهایی دل بکنم آب پلانکتونی اش را ته خلقم بریزد و چشم هام را بسوزاند!
و من با همه ی بیرحمی اش باز دوستش داشته باشم.
ز من هر آن که او دور
چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک
از او جدا جدا من