من نمیتوانستم طبیعت سرکشم را رام کنم تا فرمانبردار آن کس باشد که دوست دارد همهجا فرمانروا، بخشنده و انتقام گیرنده تنها خودش باشد.
او که دوست دارد همیشه ناظر باشد و به هر کجا سرک بکشد.
دروغ زندهای که در میان ناتوانان، توانای بزرگی است. توده مردم این چنیناند و من هرگز دوست نداشتهام در میان گله باشم؛ گو اینکه پیشتازش باشم...
و نیز هرگز نخواستهام با گرگها باشم...
شیر تنهاست و من نیز!