دیر زمان بود میخواستم به هزار بهانه برای تو بنویسم…
گاهی اوقات آدما توی زندگیشون تصمیماتی میگیرن که ممکنه بنظرشون درست بیاد، گاهی زیاد بهش فکر نکردن و فقط انجامش دادن گاهی هم خیلی دقیق و برنامهریزی شده برای هر نقطهش فکر کردن.
داشتم با خودم فکر میکردم که چقدر زمان زود میگذره و این گذر سریع رو اونجایی میفهمم که بعضی چیزا دقیقا توی “ چرخش فصول و یاد بعضی نفرات “ کوبیده میشن توی صورتت!
.
نمیدونم تجربه کردی؟
برای من هر بار دیدن یه سمبل خاص که یه موجود سفید و مشکیه و خیلی تنبله، وقتی میبینم کسی قورمهسبزی رو با پیاز و زیتون میخوره، تلاش برای رسیدن به اون دستور کیک هویجی که فقط یکبار با یه نفر پختی و از همیشه بهتر شد، اینکه هربار رژ قرمز رو ببینی و یادت بیوفته که یکی دیگه چقدر از دیدن این رنگ وقتی میزدی ذوق میکرد، دیدن یخ در بهشت خصوصا پرتقالی توی دست مردم وقتی میخوان تشنگیشون رو رفع کنن؛
.
اینا همش تجربهاس، تجربه بعضی حسا با یه آدم به خصوص توی یه زمان خاص که اگر باز هم تمام شرایط عینا تکرار بشه اما اون حس بار اول نخواهد شد.
چون همش برات تبدیل به خاطره شده، بازم میپرسم؛
نمیدونم واقعا، تو هم تجربه کردی یا نه؟
به قول چهرازی که میدونم جفتمون دوسش داشتیم،
حس میکنم این دوستی حقش نبود که اینطور ساکت بمونه شایدم تموم شه، فکر میکنم
“ باید به تو مینوشتم که همهی روزها و شبها را یادم هست. بدهکاری آنقدر سنگین شد که ناچار باید بیرون میزد، من هم گرفتار میشوم اگر بنا به گفتگو باشد. “
.
گاهی وقتا که تنهام و دارم قدم میزنم از خودم میپرسم پس آدما چطور میتونن هر روز دوستیهای جدید شکل بدن و توش خیلی ماهر باشن، یعنی روابط اجتماعیشون خیلی خوبه یا خاطره مشترک جمعی داشتن ( توی یه شب نسبتا سرد) زیاد براشون مهم نیست. توی این چند وقت به این نتیجه رسیدم که حداقل من نتونستم اینطوری باشم، مدام با خودم اینو مرور میکنم که،
|ولی آن نفر دیگر منتظر ماند؛ چون دوستان منتظر میمانند و به این راحتی طاقتشان طاق نمیشود.|
و عمیقا آرزو میکنم که آن نفر دیگر برای هر دومون متقابل باشه؛
جنون هست، البته دلتنگی هم هست. اصلا انگار ما با دل تنگ زادهایم. دیر شده، اما چیزی کم نشده، اصل کار هم گمانم همان است.
باید برای تو مینوشتم قدردان همهی دوستی و جنون و دلتنگی هستم…!