روزگاری
گیج و گم به این جمله نگاه میکردم
سعی داشتم معنیاش را رمزگشایی کنم
انگاری معماییست شگرف که باید حلش کنم
آخر، خیلی پرمسما بود و بنظر میآمد که پند فلسفی بزرگی درون خودش جای داده
همینطور هم بود
با هر قدم که جلوتر رفتم، یک قدم به درک آن نزدیکتر شدم
زندگی بیشتر و بیشتر چهرهی چرکین خودش را برملا کرد و من عمق بیشتری از این جمله را درک کردم
و این روزها
در میان دلتنگیها، سختیها، بالا و پایینها، حال بدیها و حسادتها
وظیفهام را خوب میدانم
میدانم که باید به مسیرم بچسبم و رهایش نکنم
به آدم هایی که تنهاییهایم را پرکردهاند
آنهایی که روحم را لمس کردهاند
...
حال که وظیفهام مشخص است، چه جای درنگ؟!
الحق درست گفتهاند که «انسان دشواری وظیفهست».