ویرگول
ورودثبت نام
زئوس؛ خدای خدایان
زئوس؛ خدای خدایان
خواندن ۲ دقیقه·۲۲ روز پیش

شوق به تغییر؟ استغفرالله!!!

احساس سنگینی عجیبی میکنم. حس میکنم یک ساختمان رویم خراب شده است. ساختمانی که خودم با دستهای خودم ساخته بودم. شایدم ساختمانی که نیاز است دوباره بسازمش. به هر حال هرچه که هست، من مانده ام و تکه آجرهای خاکی.

از به استیصال رسیدن خسته ام. مدتها بود که خوب داشتم پیش میرفتم. حداقل از این نظر. اما انگاری همه ی کم کاری های گذشته سرم خراب شده اند. همه شان با هم دست به تبانی زده اند. توطئه ریخته اند برای در هم شکستن من.

سرم شلوغ است. حس قابلمه ای را دارم که بیشتر از ظرفیتش در آن برنج کته کرده اند. احتمالن خود قابلمه و برنج این حس را درک نمیکنند(بالاخره قابلمه و برنج اند!) اما هرچه آنها از درکش ناتوانند، من به خوبی درکش میکنم.

حس میکنم قیافه ام از دور داد میزند: «مراقب باشید! خطر ابتدا به خستگی و غم.» شاید عجیب بنظر برسد اما به طرز مازوخستی ای احساس رضایت میکنم. بخشی از من از این شرایط لذت میبرد. نه برای دردی یا کلافگی ای که حس میکنم. این چه فکر مسخره ایست. معلوم است که یک احمق عقب مانده مازوخیست نیستم. احساس رضایتم پنهان و کم زورم از برای شوق به تغییر است. بوی تغییر را حس کرده ام. نزدیک است. و همین مرا ذوق زده میکنم.

وضعیت الانم به اتاق شلوغ و بهم ریخته ای میماند که لامپش خاموش است. یک شهر شام حسابی! تغییر مثل کلید آن لامپ لعنتی میماند. اتاق را روشن میکند و حالا میتوانی هرچیزی را سر جای خودش قرار دهی.

میدانی میخواهم چه کار کنم؟ میخواهم کاری کنم که قیافه ام از یک کیلومتری هم چیزی دیگری را داد بزند. میخواهم قیافه ام جار بزند: «آهای مردم، مراقب خودتان و قلب‌های نحیفتان باشید. این آدم در حال تغییر است. او دیگر کسی را بنده نیست. مطالب شما را میبیند و اهمیتی نمیدهد. حسابی مراقب باشید!»


تغییرخستگی
اینجانب زئوس هستم؛ خدایای خدایان؛ رفیقِ شفیق اوریلیوس اعظم. پیش می‌آید که مرا یاسین هم خطاب کنند. و البته در مواقع رسمی، باقریان. به‌هرحال عتش‌ام نوشتن است و اینجا هم قبرستان نوشته‌های ناپخته‌ام.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید