با بحث طولانیای که با فاطمه دربارهی مهاجرت داشتیم، برایم مثل روز روشن شد که اگر فرصتش گیر آمد باید بروم. نمیتوانم بمانم. هرچند که پای رفتن نیز ندارم. ریشههای درخت من با این آب و خاک رشد کردهاند. از کجا معلوم که بتوانم با آب و خاک آنجا بسازم؟ اگر که ریشهام را قطع کنم و با خودم نبرم هم که نمیشود. چه فایده از یک آدم بیریشه؟ آدمی به ریشههایی که دارد معنی میشود، نه به میوهای که میدهد. میتوانی ریشهای قوی داشته باشی و همزمان آب و خاکِ بد، مانع ثمره دادنت باشند.
زندگی، بد چندشنبه بازاریست. هردمبیلِ هردمبیل. آشفته بازاریست با امکانات گوناگون و متنوع. سخت است که در این بازار گیج نشد. سختتر آنکه در میان راه چیزی را از دست ندهی. سرت را برگردانی، جیبت را زدهاند. مشکل آن است که نمیتوانی سرت را برنگردانی. آخر به هدف خریدن آمدهای. اما بگذارید بهتان بگویم که اشتباه بزرگی مرتکب شدهایم. اشتباه ما این بوده که فکر کردهایم این بازار مثل دیگر بازارهاست. گناهمان این بوده که کسی بهمان نگفته که این بازار فرق دارد. این بازار زورش زیاد است. از دست خواهی داد. شاید همه چیزت را. تا هرجا که مهلتش دهی ازت میدزدد.
حال سوال اینجاست که چطور میتوانم اجازه دهم که او، ارزشمندترین داراییام را ازم بگیرد؟ چطور میتوانم بگذارم سرمایه زندگیام را ازم بدزدد؟ تنها چیزی که عمیقن مرا میخنداند؛ تنها جایی که غم جرئت حضور یافتن ندارد؛ تنها کسی که تنهاییام را به اسارت در آورده.
بله دوستان. معاملهی سختی است. اگر صرفن پای عشق در میان بود، دشواری ماجرا کمتر بود. پدر و مادر هرچقدر هم که خوب باشند، اینطور نیست که زیستن بدون آنها غیرممکن باشد. مشکل منِ خانهبردوش، داشتن کسی است که درکم کند. آنطور که هستم. نه آنطور که میخواهد.
آنکه درک میکند همه حقی بر آنکه عشق میورزد دارد. حال به من بگویید، آدمی چطور میتواند بفهمد که آنچه که از دست میدهد ارزشمندتر از آنچه که بدست میآورد نیست؟