کتاب «حرف های گنده گنده» را باز می کنم. اولین جمله را می خوانم: «بسیاری از کشتی ها با موج های پیاپی از پا درآمده اند نه با یک موج عظیم». عجب جمله ای. باید آن را جایی یادداشت کنم. دفتر نارنجی روی میز را بر می دارم و رندوم یک صفحه را باز می کنم. با خطی که کسی غیر خودم جرئت خواندن آن را ندارد آن را یادداشت می کنم. حس خوبی دارم. چند لحظه می گذرد و از دست خودم شاکی می شوم: «آخر چرا یادداشت کردن را به عادتی روزانه تبدیل نمی کنی؟»
در میانه این کشمکش درونی، کشتی ها و امواج دریا تصمیم می گیرد گردشی در افکارم بزند. به این فکر می کنم که هر که دست به خودکشی زده، صرفن سر این نبوده که بهترین دوستش رفته و با دوست دخترش رو هم ریخته اند. عامل بسیار تاثیرگذاری است اما شک دارم کسی فقط بخاطر صرفِ این واقعه دست به خودکشی بزند. تمام دردها و رنج های تلنبار شده پیشین است که آدمی را وادار به خوردن مشتی قرص می کند. تمام مشکلات حل نشده و زخم های ترمیم نیافته است که تصور طناب دار را قابل تحمل تر می کند. و این فکر آزاردهنده که قرار نیست هیچ چیز بهتر شود. اینها محرک اصلی هستند، نه آن خیانت. تا زمانی که هیزم نباشد، آتشی شکل نمی گیرد.
بعدش قلاب فکرم به امواج زندگی خودم گیر می کند. یادی می کنم از شکست های عاطفی ام. بعد از جدایی ها درمانده بودم؛ احساس می کردم درمانی برای دل ویرانه من نیست. اما با گذشت زمان، همراهی دوستان و کمکِ «نوشتن» اثری از آن دلِ ویرانه باقی نماند. درواقع همان شکست های عاطفی باعث شدند تا درس های بی نهایت ارزشمندی بگیرم. باعث شدند از نظر عاطفی رشد کنم، هرچند دردناک. آنها همان موج عظیمی بودند که حسابی کشتی را تکاندند. اما برای از پا درآوردن کشتی کافی نبودند. کمی طول کشید اما خدمه دوباره همه وسایل را سر جایشان قرار دادند و این سری جوری جاسازی کردند که با موج عظیم بعدی اوضاع عرشه چندان بهم نریزد.
بنظرم موج های عظیم بهترین فرصت های یادگیری در زندگی اند. آنها هم زمان که می توانند بدترین تجربیات زندگی باشند، توانایی تبدیل شدن به تاثیرگذارترین تجربیات زندگی را نیز دارند. و این بستگی به خود ما دارد که چطور با آن مواجه شویم. زندگی، سراسر تفسیر ما از اتفاقات است!
