زئوس؛ خدای خدایان
زئوس؛ خدای خدایان
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

یک گریز!

سیریل کانلی در جایی گفت: «کلمه ها زنده اند و ادبیات یک گریز است؛ گریزی نه از زندگی، که به سوی آن.»

سه شنبه شب بود که زدم بیرون تا کمی باد به کله ام بخورد. رمق چندانی برای راه رفتن نداشتم. احساس کرختی بعد از مدتها دوری، به فکر دوستی افتاده بود. اولش به خودم گفتم: می روم و کمی در ایستگاه اتوبوس می نشینم. اما بعدش نظرم تغییر کرد و مقصد را سوپر مارکتی های راسته امامت قرار دادم؛ با هدف یافتن یک شامپوی خوب. جای آسانسور مترو یک پیرمرد کم حوصله و اخمو را دیدم که اموات ادیسون را برای اختراع برق دعا میکرد. راسته پارک ملت را گرفتم و رفتم. همینطور که دوندگان و دخترهای ول و بی ریخت را نگاه میکردم، هوای آلوده ی آغشته به گرما و سیگار را به ریه هایم تعارف میزدم. شامپو را برداشتم و از مغازه بیرون زدم. تو راه برگشت بودم که مثل همیشه یک توقف کوتاه در کتابفروشی «به نشر» داشتم. کتابفروشی بدکی نیست. نسبتن بزرگ است و هوای تنظیمی دارد. در تابستان خنک است و در زمستان گرم. هر آدم بی عقلی هم وسوسه می شود سری به این کتابفروشی بزند.

در ابتدا کتاب دن کیشوت چشمم را گرفت. ورقی زدم و با اسم اسپانیایی و اصلی آن آشنا شدم: دُن کیخوته دِ لا مانچا!

گوشی ام را با خودم نبرده بودم. دلم میخواست ذهنم آزاد باشد. برای همین، سعی داشتم این عبارت را حفظ کنم. چندین بار تکرارش کردم. از آوای کلمه خوشم می آمد. ناسلامتی اسپانیایی است؛ مگر می شود آدم خوشش نیاید؟!

به ول چرخیدن بین کتابها ادامه دادم تا اینکه نگاهم به کتابی از نشر گمان برخورد کرد وآن را از یک کنج کمتر دیده شده برداشتم. اسم کتاب «در وادی درد» بود. کنجکاو شدم بدانم درباره ی چیست. پشتش را نگاه انداختم. خبری از توضیح درباره ی کتاب نبود. بجایش بخشهایی از کتاب را آورده بود. آنجا بود که با این جمله ی شاهکار مواجه شدم: «عذاب ته ندارد، گریان می نویسم!»

در تمام طول راه، داشتم این جمله را زمزمه میکردم. عجیب در من اثر کرده بود. نمیتوانستم از فکرش در بیایم. شاید بخاطر این بوده که گوشی همراهم نبوده. احتمالن اگر گوشی بود، نوت را باز میکردم و جمله را به گوشه ای از نوت پرت میکردم. و زمان هایی هم که حوصله ام سر میرفت، به سرعت اینترنت را روشن میکردم و سرکی به تلگرام یا اینستا می کشیدم.

مواجهه ام با این جمله، پیرو بسیاری از اتفاقات کوچک بود که دست به دست هم دادند. دوباره یکی از اتفاق های عجیب زندگی. از جمله باگ های خوب آن. آخر چطور می شود گاهی ده ها و چه بسا صد ها عامل همزمان دست به دست هم دهند تا اتفاق غیر منتظره ای برایت بیفتد. بارها و بارها به آن کتاب فروشی رفته بودم اما هیچگاه چیزی اینطور نظرم را جلب نکرده بود. دقیقن در حال نامساعدم بودم که با جمله ای مواجه شدم که مرهم درد بود.

اولش به سرم زد که این جمله را برای دایره دوستان نزدیکم ایمیل کنم. بعدش میخواستم به گذاشتن در گازپاچو رضایت دهم و در آخر تصمیم به پیامک کردنش گرفتم.

این جمله آلفونس دوده، اوج درک آدمی از وضعیت نسل بشر است. اینکه خوشبختی اساسن توهمی خوش خیالانه بیش نیست و زندگی در همین روزمره های ساده اما ماندگار ما خلاصه می شود. به قول مجتبا شکوری، کسی که می گوید «عذاب ته ندارد، گریان می نویسم!» بر اوج قله خرد ایستاده است. این جمله، فلسفه ایست به نسبت منفی گرایانه، تا حدی واقع بینانه و در عین حال آرامش بخش.

عمیقن جای تعجب دارد که چطور می شود تا به حال آلن دوباتن از این جمله در نوشته هایش استفاده نکرده است؟!

شاید نیاز دارد که کسی این جمله را برایش ایمیل کند...


جملات قصارفلسفهآلن دوباتن
اینجانب زئوس هستم؛ خدای خدایان؛ رفیقِ شفیق اوریلیوس اعظم. پیش می‌آید که مرا یاسین هم خطاب کنند. و البته در مواقع رسمی، باقریان. به‌هرحال عتش‌ام نوشتن است و اینجا هم قبرستان نوشته‌های ناپخته‌ام:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید