فرزندمون سلام... یکی از جمعه های مهر ماه سال ۱۴۰۱ بود، رفته بودم واسه خواب قیلوله (به خواب کوتاه عصر میگن قیلوله، احتمالاً تا زمانی که بتونی این واژه رو بخونی یا درست تلفظ کنی حداقل باید ۸ سالت شده باشه و اون زمان من چهل ساله شدم:) ) خلاصه کم کم که بیدار شدم مادر عزیزت اومد بالا سرم و دیدم دوربین سلفی گوشی رو هم روشن کرده فهمیدم یه خبراییه ولی اینکه چه خبریه رو نمیدونستم. یه پاکت بهم داد که یه برگه توش بود. کلی چیز میز انگلیسی توش بود، منم که خواب آلود بودم و درست متوجه نشدم ولی کمی که دقت کردم دیدم مربوط به بحث بارداری و ایناس. تازه دوزاریم افتاد که قضیه چیه و چرا دوربین سلفی روشن بود زمانی که مامان اومد تو اتاق... خلاصه بعد اینکه قضیه برام روشن شد خیلی حس عجیبی داشتم. ندوست داشتم جیغ و داد کنم ولی شوکه بودم و نمیتونستم، نمیدونستم باید الان بخندم یا گریه کنم. شاید باورت نشه همه این احساسات رو یکجا داشتم. ولی باز هم اون شوک برقرار بود و نمیتونستم کار خاصی بکنم. خلاصه چند بار با تعجب برگه رو خوندم و برای اینکه مطمئن بشم چند بار از مامان پرسیدم و در نهایت همدیگه رو بغل کردیم و کلی خدا رو شکر کردیم. شروع کردم به سوال پرسیدن، اینکه حالا باید چیکار کنیم؟ چی میشه؟ چند وقته و اینا ...
این پست به تدریج کامل میشه...