خب، قصهی زندهگی عالیجناب دریابندری به پایان رسید و من ماندم با انبوهی خاطره از خواندن ترجمهها و کلماتاش و البته دیدارهایام با او.مثل بسیاری دیگر. قطعن واضح و مبرهن است نقشاش در فرهنگساختن، در انتخاب کتاب، در چهگونه کارکردن و آنچه میراث ادبی و فرهنگیاش میدانیم، اما مهمتر از این جنبه منشاش بود در زیستن. یک تام سایر تمامعیار انگار. پسر ناخدا خلف همان سودای خنده و آزادی بود. چه زمانی که در جوانی اول بار دیدماش بعد آن سکتهی هولناکِ مغزی، چه این اواخر که دیگر لب به سخن نمیگشود، همواره در حالِ خندیدن بود انگار. چه آن زمان که صدای قهقههاش گوش فلک را پر میکرد، چه این اواخر که با نگاهاش میخندید. با جهان شوخی داشت. یک بار در اوانِ جوانی تا تیررس اعدام رفته و برگشته بود انگار دریافته بود ارزش زیستن و نوشتن را تا مُردن در راه یک مرام و حزب. ما مدیون او هستیم به خاطر این سودای روایت وخنده. چه وقتی مدیر بود در واحد دوبلاژ تلویزیون در دوران پهلوی دوم، چه آن زمان که بهصراحت در گفتوگوهایاش از علایق خاص ادبیاش میگفت. یک بار تعریف کرد که وقتی هوشنگ ابتهاج از زندان آزاد شد در اوایل دههی شصت، دوستانی واسطه شدند این دو آشتی کنند بعد سی سال. میگفت وقتی سایه داخل شد، انبوهی ریش دیدم که کمی ابتهاج میاناش بود! و بعد قهقههی ناباش. هیچگاه دریابندری را در حال گله و ناله از جهان ندیدم، هرچند بسیار بر او سختی رفته بود. گاهی با آدمها شوخی میکرد. سمعک نمیگذاشت و تاکید داشت راحت میشنود! یا ادای چرتزدن درمیآورد. استادِ حفظ حریماش بود. و در این حریم هیچکس راه نداشت گویا. نه تفاخری داشت به ترجمههایاش نه ابایی که تکرار کند به نظرش بوف کور رمانِ بدیست! دریابندری خود آن مفهومِ شوخطبعانهای بود که به مبارزه با جهان سفت و بیرحم میرود. آن آشپزخانهی کمنظیر و زبان درخشان کتاب آشپزیاش با مرحوم راستکار نیز در ادامهی همان ایدهی حظبردن از جهان خلاصه میشد. برای همین مرثیه برای او دور از اوست، چه پر، شاد و ناب زیست و بارها مرگ را دور زد و احتمالن این بار خودش اجازه داده تا جاناش برود! آخر بار در دفتر نشر کارنامه دیدماش. پشت یک میز، نگاهمان میکرد. فکر کنم باز یکی از همان پیراهنهای صورتی محبوباش را تن کرده بود، کلامی نگفت در کل آن دورهمی و فقط نگاه کرد. انگار مشغول کار مهمی بود در ذهناش که دخلی به ما نداشت. او چنین بود و چنین هم زیست و چنین هم بیتن شد. انگار تام سایر یا هاکلبری تواین در قلب آبادان که هیچگاه نخواست بزرگ شود. و این غبطهبرانگیز است.