امروز قسمت اخیر رادیو مرز رو گوش کردم. راجع به زندگی زندانیها بعد از آزاد شدن بود و احساسات مختلفی که تا مدتها هنوز اثرش توی زندگیشون حس میشه. اینکه اونا حس میکردن توی مدت نبودنشون زندگی هم وایساده اما وقتی اومدن بیرون با حقیقت دیگهای روبهرو شدن. در ادامهی همین اتفاقها از اطرافیانشون دور و دورتر شدن و با نزدیکترینهاشون حرف مشترکی نداشتن.
همین که داشتم با خودم فکر میکردم این قسمت برام نکتهی جدیدی نداشت و تقریبا میتونستم این حسها رو پیشبینی کنم، یکیشون گفت که فقط دوستانیاش که مهاجرت کردن تجربهی نزدیکی به اونها رو احساس کردن.
جملهاش مثل سیلی خورد توی گوشم. از صبح دارم تفاوتهای مهاجرت و رفتن به زندان رو توی مغزم مرور میکنم و به خودم میگم نه این مثل اون نیست.
ترسناکه که بشینم کنار نزدیکترین آدمهام و با هم حرف مشترکی نداشته باشیم. نتونیم همدردی کنیم راجع به چیزهایی که بر ما گذشته. مدت طولانیای باشه که با هم نخندیده باشیم و یا غمگین یه موضوع نشده باشیم.
این قسمت از دوری واقعا انتخاب من نبود. از طرفی میخوام برای اتفاقی که هنوز نیفتاده عزاداری نکنم و از طرفی هم باید براش آمادگی ذهنی داشته باشم.