yeDoor
yeDoor
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

روزهای آخر

داره دقیقا یه سال می‌شه که دور شدم. فقط برای اینکه حس می‌کنم کمک می‌کنه بهم می‌خوام چیزهایی که ازون مدت یادم میاد رو بنویسم.

تصمیم گرفته بودم همه‌ی تابستون رو با خانواده‌ام بگذرونم و همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت. مامان‌جون و باباجونم و عزیزترین‌هام از شهرهای مختلف اومدن تهران و همه با هم رفتیم شمال. چند روز سفر خیلی عالی‌ای بود. شمال رو گشتیم و وقتی هم برگشتیم تهران به گشت و گذار ادامه دادیم.

همیشه وقتی مامانجون و باباجونم میان تهران یه چک‌اپ پزشکی می‌کنن. یادمه که مهمونی دعوت بودیم و باباجونم گفت فکر کنم بهتره من نیام، حس می‌کنم خوب نیستم و به استراحت احتیاج دارم. خاله‌ام هم که پزشک هست گفت اصرار به اومدنش نکنیم و قرار شد که فردا صبحش برای چک‌اپ به بیمارستان خاله‌ام برن.

خب فردا صبح شد و با هم رفتن بیمارستان. اما دیگه برنگشتن. یعنی بعد یک هفته خاله‌ام تنهایی برگشت. اصلا یادم نمیاد اون روز‌ها رو. صدای بلند گریه‌ی خاله‌ام یادمه در حالی که میگفت بابامو جا گذاشتم.

خیلی برام داستان ناتمومی هست. بابابزرگم با پای خودش و فقط برای یه چک‌اپ ساده رفت. چی شد اخه که رفت تو کما و برنگشت.

اینکه برای خاکسپاری رفتیم شیراز رو یادمه. اینکه عمه‌ام محکم منو گرفت که توی قبرو نبینم اما به زور دیدم رو یادمه. و این جمله «بابابزرگت دیگه خیلی پیر بود، احتمالا همین یکی دو ساله می‌رفت. خوب که تو بودی و رفت، اگه نبودی از راه دور خیلی سخت‌تر می‌شد برات.» نکنه خودشم حواسش به این بود و برای این رفت؟

یک هفته شیراز بودیم برای همه‌ی مراسم‌ها و برگشتیم. حالا من یه هفته تا بلیتم فاصله بود.

اون هفته رو هم تقریبا یادم نیست. یادمه از خونه خیلی کم بیرون می‌رفتم و دلم می‌خواست پیش خانواده‌ام باشم. یادمه مامانم گفت «رفتن باباجون، رفتن تو رو برام آسون‌تر کرده. همه‌اش فکر می‌کنم از مرگ که بدتر نیست...»

بیست و چهار ساعت آخر رو یادمه. خانواده‌ی خاله‌ام و عمه‌ام و دو تا از دوستام اومدن خونه‌مون. مامان‌بزرگم خیلی سرحال نبود اما با این وجود، هر مدل حلوایی که بلد بود درست کرد تا ازش فیلم بگیرم و داشته باشم. مامان‌جونم فکر می‌کرد حلوا مهمه. اما در واقع فیلم مامان‌جونم در حال حلوا پختن مهم بود.

بابام بعد از ناهار رفت بخوابه که موبایلمو گذاشتم کنارش تا صدای خر و پفش رو ضبط کنم. نمی‌دونم چرا الان وقتی بهش گوش می‌دم خیلی گریه‌ام میاد.

حدود دو صبح باید به سمت فرودگاه راه میفتادیم. همه خوابیدن. من و مامانم بیدار موندیم. یادمه نشسته بودیم جلوی هم‌دیگه که مامانم گفت این مدلی که همو با ویدیوکال می‌بینیم. بیا توی بغلم.

موقع رفتن شد، بابام رفت لقمه‌ی نون پنیر هر روزه‌ام رو بگیره که ببرم. مامانم بقیه رو بیدار کرد و من برای آخرین بار رفتم توی بالکن‌مون که دعا کنم.

مسیر فرودگاهو یادم نمیاد.

توی خود فرودگاه، خواهرم خیلی گریه کرد. همیشه خیلی بی‌تفاوت بود و همه‌اش میگفت خوشحالم که دیگه اتاق بزرگ‌تری می‌گیرم. انتظار اون گریه رو نداشتیم. همه‌مون آروم‌تر شده بودیم تا اونون آروم کنیم.

اجازه دادن همه بریم تو و بارها رو تحویل بدیم و بیایم بیرون برای خداحافظی آخر.

وقتی دیگه واقعا داشتم می‌رفتم، کارت پرواز رو گرفته بودم و برای همین لازم نبود توی صف وایسم. آقای نگهبان از زیر طناب صف راهم داد که یه خانومی از وسط صف شروع به داد و بیداد کرد. نگهبان رفت براش توضیح بده اما راضی نمی‌شد. همین شد که آخرین بار که مامان بابامو بغل کردم خیلی هول هولی و از پشت طناب صف بود. نگهبان بهم گفت بیا زودتر برو تا این خانوم بیش‌تر شولوغ نکرده...

رفتم.

ازون روزا این سه تا چیز خیلی توی دلم مونده،

رفتن باباجونم، گریه‌های خواهرم و یه کینه‌ی بزرگ از اون خانومی که نذاشت محکم‌تر مامان بابامو برای بار آخر بغل کنم.

دلنوشتهدلتنگیفرودگاه
مدتی هست دور شدم. این‌جا از احساسات مختلفی که باهاشون روبه‌رو می‌شم می‌نویسم. از اینکه خونده بشن، خوش‌حال می‌شم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید