این جایی که هستم پر از عنکبوت هست، مدلها و رنگهای مختلف. نوعی که زیاد توی خونهام میبینم یه عنکبوت با بدن خیلی کوچک و پاهای خیلی دراز به رنگ مشکیه. ازین مدل دیگه نمیترسم و میتونم با یه دستمالِ کاغذی یا جارو از پسش بربیام. اما این دور و ور از اون نوعِ با بدن بزرگ و پاهای کوچک هم زیاد هست. ازینا میترسم. بهخصوص که رنگی هم باشن.
دو تا ازین ترسناکها رو نزدیک خونهام و توی مسیری که هر روز ازش رد میشم میبینم که یه تار خیلی بزرگ بین شاخههای درخت ساختن و معمولا که برای نشون دادن قدرتشون دقیقا وسط تار نشستن.
قبلاها، هر روز وجودشون رو چک میکردم که اگه یه روز نبودن خوشحال شم و بگم «خب، خدا رو شکر، این خطر هم از بیخ گوشم گذشت». اما کمکم، از کنارشون که رد میشدم یه سلامی هم بهشون میکردم.
دیدم دارم به دوتاشون میگم «سلام عنکبوت» مجبور شدم براشون اسم بذارم. اولین اسمهایی هم که به ذهنم رسید مایک و پِنس بود. نمیخواستم برای دو تا عنکبوتِ ترسناک بیشتر از این وقت بذارم و فکر کنم، پس همین اسمها خوب بودن. واقعیت هم اینه که اصلا نمیدونستم مایک پنس کی هست. ینی خب حتما اسمش رو توی جاهای مختلف شنیده بودم و برای همین هم به ذهنم رسیده بود. اما خب نمیشناختمش.
خلاصه الان یه مدتیه هر روز صبح موقع رفتن و شبها موقع برگشت، به مایک و پِنس سلام میکنم. منی که نه ازین عنکبوتها خوشم میومد و نه از خود مایک پنس، حس میکنم اگه یه روزی ببینم که یکیشون نیست دیگه ناراحت میشم.