چند وقتی هست که اینستاگرامم رو پاک کردم و از بیشتر کانالهای تلگرامی بیرون اومدم. بعد از چند روز، اینجا که اومدم دیدم دیگه پستها راجع به پاییزه. اول فکر کردم آدمها رفتن پیشواز پاییز که آیکون گوگل رو دیدم.
کی پاییز شد؟
الان دیگه دخترخالهام میره کلاس پنجم. پسرخالهام میره یه کلاسی که معادل سوم راهنمایی هست. چند روز دیگه تولد بابامه و چند روز بعدش تولد مامانم. همیشه از اول پاییز نگران این بودم که برگریزون درختا بیاد و بگذره و من وقت نکنم که برم و ببینم. معمولا هم واقعا وقت جور نمیشد.
هیچوقت از پوشیدن لباسهای زیاد خوشم نمیومده. روزهای کوتاه و شبهای طولانی رو دوست نداشتم. توی ترافیک و آلودگی تهران هم رنگهای مختلف این پادشاه فصلها رو ندیدم. اما، پاییز برام همیشه فصل تلاش بوده. همیشه منتظر بودم یک مهر بشه تا یه پروژهی گنده رو شروع کنم و نتیجهاش رو توی زمستون و بهار ببینم.
اول پاییز برام مثل اومدن سال نو هست. سال قبلیم رو مرور میکنم و برای پاییزم برنامه میریزم. فکر کنم برای همین هست که ازین که نفهمیدم کی اومده اینقدر ناراحت شدم.
اینجایی که اومدم، تقریبا همیشه یه فصله. تقریبا همیشه بهاره و تابستونها یکمی گرمتر میشه. از دور به نظر خوب میاد اما واقعا گذر عمرمو ندیدم این یک سال.
الان که یک سال از اومدنم میگذره به خودم میگم «دخترم یک پاییز و زمستان و بهار و تابستان را دیدی، همهاشون عین هم بودنو تغییر هیچکدومو نفهمیدی»