من موضوع خواستگاری رو دقیقا وقتی گفتم که مغازه رو بسته بودیم ومن و خ محمدی فقط تو مغازه بودیم و میخواستیم بیایم بیرون ، خیلی دل دل کردم و چند بار اون حرفا تا نوک ( توک) زبونم اومد و قورت دادم ،در کل من دیوونه بازی زیاد دارم و به واسطه همون دیوونه گری گفتم صبر کن ببینم نظر خود خ محمدی چیه ؟
2 تا انگشتمو نشون خانم محمدی دادم و گفتم یکی از اینا رو انتخاب کن و گفت سمت چپی ( بهم دست نزدا !!! نه این که موضوع دست زدن رو قایم کنم ، نه ، صرفا میخوام نوع رابطه و جو اون روزا رو بگم)، از قبلش تو دلم گفته بودم اگه چپ رو انتخاب کرد یعنی بهش بگم و دقیقا اون هم سمت چپ رو انتخاب کرد.
خلاصه مرگ یبار شیون هم یکبار و موضوع خواستگاری رو گفتم و جواب نه شنیدم !! ( تو پست قبل کامل توضیح دادم) دقیقا هم من خیس عرق شده بودم هم دیدم خانم محمدی هم از سر و صورتش داره عرق میریزه .از مغازه اومدیم بیرون و من رفتم خونه و خانم محمدی اونروز عصر رو از کار بسته بندی مرخصی گرفته بود چون میخواست بره عروسی یکی از اقوامشون.حدود ساعت های 11 شب بود که اس ام اس داد شنبه وقت دارین یک ساعت بیاین مغازه ؟ گفتم کاری پیش اومده ؟ گفت اگه بابت خواستگاری جدی هستین یه چند تا سوال دارم ..... که قرار گذاشتیم شنبه یک ساعت زودتر تو مغازه باشیم.
شنبه حدود یه ربع به هشت تو مغازه بودم که دیدم خانم محمدی هم اومد البته مغازه رو باز نکرده بودیم و حدود ساعت 9 باز میکردیم و فقط این وسط یک ساعت وقت برای صحبت بود.خانم محمدی شروع کرد گفت از ظهر پنج شنبه که فهمیده اون دختر زردشتی که ازش صحبت میکردم خودش بوده کلی هضم اون داستان براش سخت بوده و همیشه به اون دختر زردشتی که من از کمالاتش صحبت میکرده غبطه میخوره که چه ادم خوبی هست و حالا که فهمیده منظورم خودش بوده گفت بنظر خیلی اونو دست بالا گرفتم و...
منتها صحبت اصلیش در مورد مذهب بود !
میدونید واقعیت چیه اجازه میخوام این موضع مذهب و نحوه حل بین خودم و اونو تو ابهام بذارم نه برای داستان تراشی و... ، نه!!! چون این موضوع تو جامعه ما خیلی حساسیت داره و نمیخوام هیچ کسی آزرده خاطر بشه
درهمین حد بگم که صحبت اونروز یکساعته ما در مورد مذهب بود و تقریبا قرار شد هر دو طرف در مورد صحبت های اونروز فکرهامونو بکنیم و نتیجه رو بهم دیگه بگیم و ببینیم چه کار باید بکنیم و این وصلت آیا قراره صورت بگیره یا نه !
چند روزی گذشت و در نهایت به یک جواب واحد رسیدیم و قرار شد من در مورد خواستگاری با خانواده ام صحبت کنم.
از قضا تو همون ماه مامان و بابام رفتن مشهد و مامانم که میدونست من یکسالی هست افسرده شدم و کلاس های داشنگاه رو کمتر میرم ، لاغر کردم و.... یه دلیلی داره ولی نتونسته بود دلیل رو بفهمه تا این که بابام رو به امام رضا قسم داده بود که هرچی میدونه به مامانم بگه که بابام تو همون مسافرت همه چیز رو گفته بود.
وقتی از مشهد برگشتن مامانم بهم گفت که در مورد خواستگاری از بابام پرسیده و گفت من با این ازدواج موافق نیستم اما با مهربانی و نرمی گفت و گفت دیگه مغازه نرو تا خانم محمدی رو نبینی و کم کم از یادت بره. ولی موضوع علاقه و عشق من به قدری تو روح و جانم ریشه دوونده بود که میتونم بگم همیشه خانم محمدی جلو چشمم بود و حتی یک ثانیه فراموشش نمیکردم مگر مواقعی که خواب بودم. بیچاره مامان بابام هم به شدت سر همین موضوع اذیت شدن و تو خودشون سبک سنگین میکردن که چکار کنن از ذهن من پاک بشه از اونطرف هم خانم محمدی رو میشناختن و در مورد کمالات اون با من موافق بودن ولی این ازدواج سه معیار بسیار مهم رو از دید اونا و از دید عرف مردود شده داشت که این معیار ها عبارت بود از اصالت ، مذهب و سن
از لحاظ اصالت که خ محمدی ایرانی نبود و افغانی بود ، از لحاظ مذهب که من شیعه بودم و ایشون اهل تسنن حنفی ، از لحاظ سن که ایشون حدود 4 سالی از من بزرگتر بود ولی تو ظاهر معلوم نبود(قبلاتو این پست در مورد سن نوشتم)
مدام به من میگفتن تو مهندسی ، درس خونده ای ، نخبه ای ( بواسطه ثبت اختراعی که داشتم) ، دستت به دهنت میرسه و روی هر دختر این شهر دست بذاری برات فرش قرمز پهن میکنن و بیخیال این ازدواج بشو و خودت و اون دختر رو بدبخت نکن. بیا بریم بهترین دختر از بهترین خانواده شهر و ثروتمندترین و با اصالت ترین رو برات بگیریم و بعدا دعامون میکنی و میفهمی تو چه چاهی میخواستی بری
یه چند هفته گذشت و بدون این که من خبر داشته باشم مامان و بابام پیش چند تا مشاور رفته بودن تا کمک بگیرن و در نهایت یکی از بهترین مشاور های شهر ( بهترین از دید خودش ?) رو رفته بودن چند جلسه باهاش صحبت کرده بودن و در نهایت قرار شده بود من و مامان و بابام بریم پیش مشاور.
خلاصه که اونجا مشاوره هم همون حرفا رو زد و محکم پشت پدر و مادرم ایستاد که این کار از بیخ و بن اشتباهه و من دست از پا دراز تر از مشاوره بیرون اومدم.قبل از رفتن مشاوره مامان بابام موضوع مشاوره رو گفتن بهم، منم به خانم محمدی گفتم که سر موضع خواستگاری داریم میریم پیش مشاوره
فردای اون روز که رفتم مغازه خانم محمدی ازم پرسید که مشاوره رفتید و نتیجه رو بهش گفتم و واقعا دلش شکست و همونجا دیدم اشک از چشم هاش پایین اومد ( البته خودم هم داغون بودم) ، گفت من بهتون گفته بودم این وصلت جور نمیشه و و از فردا نمیام مغازه و بهتره دیگه تو مغازه ما کار نکنه چون این حس به خانواده شما منتقل میشه که اون میخواد خودشو به پسرشون آویزون کنه .
تا قبل از مشاوره از خانواده من ، من و و مامان و بابام در مورد خواستگاری میدونستیم و بعد مشاوره تقریبا همه اعضای خانواده فهمیده بودن و همه هم میپرسیدن ازم که ایا موضوع خواستگاری رو به خانم محمدی گفتی یا نه که من گفتن نه اصلا خانم محمدی در جریان نیست چون در این صورت میدونستم بازخوردرفتار اونا چیه و به هیچ وجه قبول نمیکنن که رابطه من و خ محمدی به صورت رسمی هست و حتی با لفظ شما شما و با حفظ حریم های دینی صورت گرفته .
( واقعا یادآوری اون روزا حالمو بدتر میکنه ولی بنا به دلایلی ترجیح میدم اینجا بنویسم)