ویرگول
ورودثبت نام
یگانه
یگانه
یگانه
یگانه
خواندن ۸ دقیقه·۶ ماه پیش

نامه‌ای برای نجات از جنون: بخش ششم: هفت‌ضلعی و لیلی

پارت ششم: هفت ضلعی و لیلی

    سر ساعت چهار جلوی در اون کافه می‌رسم. یادآوری چشم غره اما واسه اینکه چرا تلاش نمی‌کنم با اون هم همینقدر وقت‌شناس باشم به خنده‌ام می‌اندازه. ساختمون کافه طوری قدیمیه که تقریبا مطمئنم اگه بهش دست بزنم فرو می‌ریزه. چند ثانیه پشت در می‌مونم. یا بخاطر اینکه واقعا دلم نمی‌خواد برای خسارت زدن به یه نیمه خرابه پول بدم و یا شایدم چون نمی‌دونم اونجا قراره چی بشنوم. به هر حال به امید اینکه هوای اطرافم بین مولکول‌هاش یکم دل و جرئت داشته باشه یه نفس عمیق می‌کشم و در رو هل می‌دم. باور نکردنیه ولی در کمال تعجب ساختمون سقوط نمی‌کنه.

    هوای اینجا بوی کهنگی و البته قهوه غلیظ می‌ده. دور و برم رو نگاه می‌کنم. همه سرشون رو بلند می‌کنن؛ به جز یه نفر. حدس می‌زنم همونیه که بهم پیام داده بود. به سمتش می‌رم. به یه کاغذ خیره شده و هنوز سرش رو بالا نیاورده که بتونم صورتش رو درست ببینم. فقط می‌فهمم که پوست نسبتا تیره‌ای داره. موهاش سیاهن ولی نزدیکتر که می‌شم می‌تونم چند تا تار موی سفید ببینم. فکر می‌کنم حدودا سی ساله باشه.

    وقتی درست رو به روی میزش وایمیستم سرش رو میاره بالا و ازم می‌پرسه:«تو انیایی؟» سرم رو تکون می‎‌دم. لبخند می‌زنه. حالا که فکر می‌کنم به نظرم اصلا حرفش سوالی نبوده؛ چون حتی سرش رو بالا نیاورد که سر تکون دادنم رو ببینه. به هر حال رو به روش می‌شینم. به کاغذی که رو به روش بود نگاه می‌کنم.

    همون نماد خالکوبی روش کشیده شده. هفت ضلعی که درست رو به روی هر راسش یه نقطه وجود داره و هرکدوم از این نقطه‌ها به نقطه کناریشون وصلن. درست وسط شکل یه ستاره کوچیکه و تموم اون نقطه‌ها توی مرکز ستاره به هم وصل می‌شن.

- گفته بودی درباره اون عکسی که پست کرده بودم چیزی می‌دونی.

- درسته. می‌دونم.

    بعد هیچی نمی‌گه. فقط تو سکوت با چشم‌های تیره‌اش به من خیره می‌شه. اخم می‌کنم. «نمی‌خوای بیشتر توضیح بدی؟»

 - البته! راستش دلیلی که اون نماد رو می‌شناسم اینه که ده سال پیش اونو روی گردن جسد برادر کوچیکم پیدا کردم و...

- چی؟ جسد؟ برادرت؟

    - آره؛ برادرم. ده سال پیش جسدش رو توی راه‌آهن پیدا کردن.

    - متاسفم. چند سالش بود؟

    - دوازده. وقتی جسد رو پیدا کردیم هیچ آسیبی ندیده بود. هیچ اثری از علامتی نبود که نشون بده به قتل رسیده یا خودکشی کرده. البته دلیلی هم برای خودکشی نداشت.  خیلی بچه بود... یه بچه خوشحال!

    نمی‌تونم چیزی که می‌شنوم رو باور کنم.«جسدش...سالم بود؟ یعنی سالم سالم؟» چرا باید همچین حرف احمقانه‌ای می‌زدم؟ کاش جمله دومم رو نشنیده بگیره.

    «آره...» یکم اخم می‌کنه و این یعنی حرفم به اندازه‌ای که فکر می‌کردم مسخره بوده.«پلیس اول به قتل شک کرد و حتی یه مضنون هم پیدا شد ولی معلوم شد کار اون نبوده. ماجرا انقدر کش پیدا کرد که پلیس گفت احتمالا داشته روی ریل بازی می‌کرده که یه قطار سر رسیده و اونم تونسته خودش رو نجات بده ولی از ترس زیاد قلبش ایستاده.»

    جسد سالم! علت مرگ نامعلوم! باورم نمی‌شه. حس می‌کنم توی دریام و می‌خوام فریاد بزنم ولی آب نمی‌ذاره دهنم رو باز کنم.

    ادامه می‌ده:«اولش باور کردم ولی وقتی دوباره جسد رو دیدم یه خالکوبی درست مثل همونی که توی ردیت پست کردی پشت گردنش دیدم. مطمئن بودم قبل از اون هیچوقت این خالکوبی رو نداشته. خیلی واسه خالکوبی داشتن بچه بود. حتی اگه می‌خواست چرا باید همچین شکل عجیبی رو انتخاب می‌کرد. این رو به پلیس گزارش دادم ولی فقط گفت احتمالا مخفیانه رفته و خالکوبی کرده و جدیش نگرفتن. می‌شه بدونم تو این طرح رو از کجا پیدا کردی؟»

    دهنم خشکه و طوری حیرت‌زده‌ام که برای چند ثانیه یادم می‌ره باید حرف بزنم. تلاش می‌کنم بتونم حرف بزنم.«برادرم...جسد...جسد اون بعد از پونزده سال پیدا شد...اون علامت روی گردنش...»

    چشماش درشت می‌شن و وقتی می‌بینه زبونم می‌گیره دستش رو به نشونه اینکه منظورمو فهمیده بالا میاره. «درک می‌کنم که شوکه شدی...یعنی خودمم شدم. پس برادرای ما جفت شون به یه شیوه کشته شدن. منظورم اینه که باید قتل باشه! هیچ توجیه دیگه‌ای وجود نداره. جسدش رو کی پیدا کردی؟»

     کمی آروم‌تر شدم. حالا حداقل میتونم حرف بزنم.«پلیس جسدش رو دو هفته پیش پیدا کرد. منم اونو دیروز دیدم. ولی یه نکته عجیبی درباره‌اش هست. برادر من پونزده سال پیش از خونه میره و هیچوقت بر نمی‌گرده ولی جسد هیچ تفاوتی با ظاهر برادرم درست همون موقع که از خونه رفت، توی نوزده سالگیش نداره و با این حال حتی یه ذره هم پوسیده نشده یا تحلیل نرفته. درواقع روند عادی مرگ رو درست از همون زمان که پلیس پیداش کرده شروع کرده.»

    - مطمئنی خودش بوده؟

    - جسد رو دیدم. کاملا شبیه خودش بود. عکس لباس‌هاش رو هم برام فرستاده بودن. همونایی بودن که باهاشون خونه رو ترک کرده بود.

«اوه! خوب عجیب‌تر از اونیه که انتظار داشتم.» نفس عمیقی می‌کشه.

- حالا باید چی‌کار کنیم؟ درک می‌کنم چون ده سال گذشته تو دیگه نخوای پی این قضیه رو بگیری ولی من باید از این ماجرا سر در بیارم. من پونزده سال با فکر اینکه اون ترکم کرده ازش متنفر بودم. باید اینو براش جبران کنم.

- می‌دونی، هنوزم بعضی وقتا، مخصوصا وقتی می‌رم سر خاکش بار اینکه هیچوقت نفهمیدم چی سرش اومد رو دوشم سنگینی می‌کنه. حس می‌کنم بهش مدیونم. فکر کنم تو هم همین احساس رو داشته باشی و حتی قوی‌تر چون چیزی ازش نگذشته. علاوه بر اون ماجرای فوت برادرت واقعا کنجکاوم کرده پس... گمونم هستم.

    لبخند می‌زنم. از جاش بلند می‌شه و می‌گه کاری داره که باید بهش رسیدگی کنه. ازم می‌خواد تا فردا دنبال اطلاعات بگردم و گفت خودش هم همین کار رو می‌کنه.

    از کافه که بیرون می‌آم سر و صدای شدیدی توی ذهنمه. یه گروه ارکستر که هرکدوم از نوازنده‌هاش یه نوت بی‌ربط می‌زنن، ولی همه از یه رهبر پیروی می‌کنن: لیام.

        از وقتی می‌رسم خونه به کمک اما تلاش می‌کنم توی اینترنت دنبال یه نشونه بگردم. تا چهار ساعت بعد چیز خاصی جز یه سری خرفات و تبلیغ چندتا رمال دستم رو نمی‌گیره. یه نوتیفیکیشن از ردیت دریافت می‌کنم. یه پیام از یه کاربر به نام آدام گرفتم. بازش می‌کنم.«امروز توی کافه اسمم رو نپرسیدی ولی به هر حال فکر نکنم دیگه نیازی به معرفی باشه. راستی یه چیزی پیدا کردم. الان دیروقته ولی فردا توی همون کافه دربارش حرف می‌زنیم. ساعت 4 بعد از ظهر» ازش می‌پرسم چی پیدا کرده ولی جوابی بهم نمی‌ده. احتمالا خوابیده. شاید منم باید تلاش کنم بخوابم.

*

*

*

    فردا دوباره می‌رم به اون کافه و اون رو اونجا می‌بینم.

    - شاید نباید اینو بگم ولی یکم بهم ریخته به نظر می‌آی.

    - می‌دونم. احتمالا بخاطر اینه که چند وقته خواب‌های عجیبی می‌بینم. برای همین زیاد نمی‌تونم خوب بخوابم

    نمی‌دونم دلیل کنجکاوی عجیب توی چشم‌هاش چیه. به هر حال می‌پرسه: «می‌شه بدونم چه خوابی می‌بینی؟»

    سوالش برام عجیبه ولی زیاد بهش فکر نمی‌کنم. البته خودش هم کمتر از حرف‌هاش عجیب نیست.«خواب لیام رو می‌بینم. بچه که بودم تقریبا هرشب برام قصه می‌گفت. نه اینکه از روی کتاب بخونه؛ بداهه خودش داستان می‌ساخت. حسابی توی این کار مهارت داشت. الانم هرشب خواب می‌بینم اومده برام قصه بگه ولی قصه‌هایی که تعریف می‌کنه مثل داستان‌های خودش نیستن. درباره یه روستا و جادوی سیاه و ساحره و همچین چیزایی هستن. شاید بخاطر انتقام سعی داره عذابم بده. البته همچین آدمی نبود ولی گمونم هیچ مرده‌ای دوست نداره سال‌ها مورد نفرت قرار بگیره.» سرش رو تکون می‌ده و می‌گه:«احتمالا نه؛ ولی نیازی نیست تو خودت رو بابتش سرزنش کنی.»

    شاید باید بهش بگم که چقدر به شنیدن یه جمله مثل این نیاز داشتم. ولی به یه تشکر خالی بسنده می‌کنم و ازش می‌پرسم:«راستی چی می‌خواستی بهم بگی؟»

    - اوه آره! یه چیزی پیدا کردم. من قبل از تو چندین سال پیش تلاش کرده بودم یه چیزی درباره اون نماد بفهمم ولی موفق نشدم. دیروز وقتی داشتم برمیگشتم  یادم افتاد که اون روزها آدرسم رو گذاشته بودم تا اگه کسی چیزی می‌دونست برام نامه بفرسته. رفتم بین نامه‌ها رو گشتم و یه نامه دیدم که توش همچین چیزی نوشته بود:«خودتو خسته نکن. اولین نفری نیستی که پی همچین قضایایی رو گرفتی. الکی خودت رو برای پیدا کردن همچین چیزی فرسوده نکن.» آره می‌دونم ناامید کننده است ولی این نشون می‌ ده احتمالا ما دو نفر تنها کسایی نیستیم که این اتفاق رو تجربه کردن! امروز آدرس فرستنده رو پیدا کردم. باید امروز بریم خونه‌اش.

    - یعنی فکر می‌کنی چیزی می‌دونه؟

    - مطمئنم! بعد از پیدا کردن اسم و آدرسش یکم درباره‌اش تحقیق کردم. می‌گن از حدود نوزده سال پیش که دخترش مرده توی تنهایی زندگی کرده. می‌گفتن یه مدت تو توهم اینکه دخترش به قتل رسیده یه سال تموم کل انگلستان رو می‌گرده تا بالاخره باورش می‌شه قتلی در کار نبوده. احتمالا اون هم دنبال معنی نماد می‌گشته.

    - شاید نخواست باهامون حرف بزنه.

    - تلاش‌مون رو می‌کنیم. اگه نخواست هم حداقل از واکنشش می‌تونیم بفهمیم دختر اون هم مثل برادرهای ما مرده یا نه. اینجوری شاید یه الگو پیدا کردیم.

    سرم رو تکون می‌دم. این ماجرا حس خوبی بهم نمی‌ده ولی یکم خوشحالم.  دارم به قولم عمل می‌کنم لیام! دارم نزدیکتر می‌شم.

    حدود نیم ساعت توی مسیر و توی تاکسی می‌شینیم. سکوت بین‌مون کل مسیر ادامه داره. فکر می‌کردم آدم پرحرفی باشه ولی انگار اگه موضوع مرگ برادرش یا یه مسئله جدی نباشه زیاد اهل حرف زدن نیست.

    جلوی در خونه‌ای که احتمالا مال اون مرده از تاکسی پیاده می‌شیم. خونه زیاد بزرگ به نظر نمی‌آد. زردرنگه و حداقل از بیرون تمیز به نظر می‌آد. یه باغچه کوچیک پر از گل‌های یک شکلی که اسم‌شون رو نمی‌دونم توی حیاط داره. آدام بهم می‌گه اسم این گل‌ها لیلیه.

    آدام جلو می‌ره و در می‌زنه. پیرمرد لاغری با ژاکت خاکستری بیرون می‌آد. چشم‌هاش رو بین آدام و من می‌گردونه و می‌گه:«چی شمارو به اینجا کشونده مرد جوان؟ و البته خانم!»

    طرح خالکوبی رو از جیبم بیرون می‌آرم و ازش می‌پرسم:«ما می‌خواستیم بدونیم شما چیزی درباره این علامت می‌دونین؟»

    پیرمرد یه عینک از جیبش بیرون میاره چشم‌هاش رو ریز می‌کنه تا بتونه بهتر ببینه. ولی یه دفعه خشکش می‌زنه و انگشت اشاره‌اش رو به سمت کاغذ بالا می‌آره و با صدای خفه‌ای می‌گه«اون...اون علامت! لیلی!».

داستان فانتزیداستان معماییداستان
۲
۰
یگانه
یگانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید