ویرگول
ورودثبت نام
یکتا
یکتا
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

خونه‌ی کی؟

بین ۱۸ تا ۲۳ سالگی با مادربزرگم زندگی می‌کردم. به امید مستقل شدن، برگشته بودم ایران و بعد شرایط طوری رقم خورد که مجبور شدم خونه‌ی مادربزرگم بمونم. کم کم سیستم زندگیم تغییر کرد. ساعت‌های تنها توی اتاق موندن که خونه‌ی پدر و مادرم بهش عادت داشتم تبدیل شدن به سریال تماشا کردن با مادربزرگ و حرف زدن از این در و اون در. عادت کردم به چای همیشه آماده. به خونه‌ی همیشه شلوغ. به رفت و آمد. به همه‌ی چیزهایی که من، تک دختر یک پدر و مادر شاغل تجربه‌شون نکرده بودم.
از طرفی زندگی با مادربزرگم بی اندازه سخت بود. من خانواده‌ای داشتم که همیشه برای تصمیم گیری آزادم گذاشته بودن و به انتخاب‌هام احترام گذاشته بودن و بی اندازه بهم اعتماد داشتن. حالا گیر افتاده بودم بین خیل آدم‌هایی که می‌خواستن برام جای خالی پدر و مادر رو پر کنن؛ دایی‌ها، خاله‌ها، مادربزرگ. مسلما همه‌ی این آدم‌ها نظرات یکسانی هم درباره‌ی تربیت یک جوان نداشتن و هیچ یک هم سبک زندگی من رو نمی‌پسندید برای همین مدام کشمکشی عجیب بین اون‌ها با هم، من با اون‌ها و نهایتا من با پدر و مادرم وجود داشت که بهشون گوشزد کنن من رو رها کنن.
اون روزها من مدام آرزو می‌کردم که بتونم تنها زندگی کنم و کسی چه میدونه، شاید اگر واقعا می‌تونستم که توی شهر خودم، نزدیک به دوستامو خانواده‌م تنها زندگی کنم، حالا این‌ها رو اینجا نمی‌نوشتم.
امروز ولی بیش از هر وقت دیگه‌ای از تنها زندگی کردن بیزارم. وقتی خیس و خسته از دانشگاه می‌رسم خونه، دلم نور و چای و گرما و گوش شنوا می‌خواد ولیکن با خالی سفید اتاقم و تل‌انبار ظرف‌ها نشسته و شکم گرسنه مواجه میشم. اینکه می‌دونم هیچ‌کس منتظرم نیست گاهی خیلی برام آزار دهنده میشه. یک وقت‌هایی پیش میاد که دلم بخواد زنگ بزنم و به خانواده‌م بگم که امروز تا کی و با کی بیرونم، چیزهایی که تا سر حد مرگ عصبانیم می‌کردن. بین همه‌ی کلاس‌ها و درس‌ها و سختی‌های دوری از کشورم و دوست‌هام و عادت‌هام، برنامه ریزی برای درست و به موقع غذا خوردن، خونه‌ی تمیز داشتن و لباس‌های شسته و اتو کرده اون قدر به نظرم سخت و غیر ممکن میاد که بعضی هفته‌ها بی‌خیال همه چیز میشم.
می‌خوام بگم، آدم خیلی وقت‌ها چیزهایی رو آرزو می‌کنه که از واقعیتشون هیچ تصوری نداره و خیلی وقت‌های دیگه از چیزهایی فراریه که هیچ فکرش رو هم نمی‌کنه ممکنه روزی دل‌تنگشون بشه و یا قشنگی‌هاشون رو ببینه. برای همین حالا، با وجود همه‌ی غرهایی که می‌زنم، با وجود اینکه گاهی از اونچه در حال تجربه کردنشم متنفر میشم، تصمیم گرفتم بتونم ازش لذت ببرم. تا جایی که میشه، تا جایی که توانش رو داشته باشم. چون حتما یک روز وقتی به عقب نگاه کنم، دلم برای این اتاق ۱۹ متری سرد با شفاژی که کار نمی‌کنه و دوش حمامی که فشار آبش خیلی کمه تنگ میشه. برای سکوتش. برای اینکه فقط و فقط و فقط متعلق به منه.

دلنوشته
تا نوشتن اثباتی باشد برای بودن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید