گفت برای تولد بابام شمع ۵ و ۴ خریدم. آقای شیرینی فروشی بهم گفت، به نظرم برای این سن همون شمع علامت سوال کافیه. گفتم بابای تو که ۵۴ سالش نیست. خندید که تو بهتر میدونی یا من؟ گفتم آخه بابای تو همهش یک سال از بابای من بزرگتره. گفت دیوونه خب بابای تو هم خداد ۵۳ سالش شد. کمی شوکه شدم. کمی ساکت شدم. انگار مواجهه با این واقعیت که بابا، ۵۰ سالگی رو رد کرده خیلی سنگین و آزار دهنده بود. اون قدر که کیک توی دهنم ماسید. گفتم من نفهمیدم کی شد ۵۰ سالشون. گفت کجای کاری؟ مامانامون هم امسال میشه ۵۰ سالشون. این بار به زور جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم. مامان انگار توی سر من سالهاست که ۳۶ ساله باقی مونده. انگار ناخواسته چروکهای دور چشمش رو نمیبینم و متوجه نمیشم که رگهای روی دستش چهقدر برومده شدن. مثل بابا که شاید از شانس من مو به سرش نیست و هیچ وقت درست نفهمیدم که خرمایی موهاش سفید شد. بعد یه کم نگا نگاهش کردم گفتم، ببین ما خودمون تقریبن ربع قرنه که داریم زندگی میکنیم. زد تو سرش. کی ربع قرن شد؟ گفتم میدونی چیه؟ داییم رو از همیشه بیشتر توی ۲۴ سالگیش به یاد میارم. ۲۴ ساله که بود، منو با خودش میبرد دانشگاه. پشت میزای کارگاه عروسک سازی، چوبای کاج رو میداد که بو کنم. یه گوشهی حیاط سینما تئاتر با دوستاش سیگار میکشید و من با قزن ژاکت بنفش پولک دارم ور میرفتم و فکر میکردم که چه قدر بزرگن، چه قدر میفهمن، همسن اینها بودن عجب دنیایی داره. گفتم میدونی چیه، جدای اینکه بعدهها فهمیدم داییم حالا هم توی ۳۶ سالگی هنوز خیلی بچهست و اون قدرها هم که فکر میکردم همه چیزو نمیدونه، ۲۴ سالگی اصلا شبیه اون چیزی که فکر میکردم نبود. هر چی این طرف و اون طرفش میکنم، بازم حس نمیکنم بزرگ شده باشم. بعید میدونم خیلی هم چیزی بفهمم. بعد یاد اون دوچرخه سفیده افتادم که توی گاراژ خونهی بابا بزرگم بود. خیلی سال اون جا بود. بابابزرگم خریده بود که من باهاش دوچرخه سواری یاد بگیرم ولیکن سالها طول کشید که اندازهم بشه. همیشه وقتی میخواستم کفشامو زیر پلهها در بیارم، چشمم میفتاد بهش و از خودم میپرسیدم یعنی این مال کیه؟ کنار دوچرخهی عموم بود و به نظرم خیلی بزرگ و سفید و قشنگ میومد. همهش فکر میکردم کیه که اون قدر خوشبخته که سوار این دوچرخه میشه. بعد یه روز بابابزرگم آوردش توی حیاط خونهی ما. گفتم ای وای این دیگه از کجا اومد؟ گفتن دختر حسابی این همون دوچرخیه که این همه سال چشمت دنبالش بوده، حالا دیگه میتونی سوارش بشی. ولی این اون دوچرخه نبود، کوچیک شده بود، مگه میشه دوچرخهها آب برن؟ مامان بهم خندید که دخترم دوچرخه آب نرفته، تو بزرگ شدی، برای همین دیگه بزرگ نمیبینیش. فکر میکنم همهی این سالها درست نفهمیده بودم چه طور اون دوچرخه آب رفت. شاید وقتی ۲۴ سالگی آب رفت، بیشتر از هر وقت دیگهای متوجهش شدم. وقتی فهمیدم آدمهام میتونن آب برن، تازه فهمیدم چه طوری هم قد دوچرخهم شدم. میخوام بگم، سن درست عین همون دوچرخه سفیده میمونه. از دور بزرگه، بهش که میرسیم کوچیک میشه. برای همین دیشب که به مامان گفتم باورم نمیشه ۵۰ سالهت شده باشه، پشت صفحهی تلفن شبیه لبخند مونالیزا شد و گفت وقتی دخترخالهم ۵۰ سالش شد فکر کردم چه پیر شده، ولی من حس نمیکنم زیاد بزرگ شده باشم. فکر نمیکردم ۵۰ سالگی این شکلی باشه.