این روزها را اگر که میخواستم به داستان بنویسم، حتمن این طور شروع میکردم:« زمستان بود». و باقیاش هر چه که میگفتم باز هم به اندازهی همان یک جملهی اول، حرفهایی که باید زد را نمیگفت.
ببین! چیزهایی هست که تو از آنها بیخبری. چیزهای کوچکی که میتوانستم بگویم ولیکن زبانم قاصر بود. نه به خاطر کمدانی من در زبانی که تو به آن خو گرفتهای یا شاید هم نادانی تو از زبانی که من با آن بزرگ شدهام، که به خاطر سختی به کلام نشاندنشان. چیزهای کوچکی مثل اینکه وقتی ۱۰ ساله بودم یک بار سر از کارگاه عروسک سازی درآوردم و از آن به بعد عطر چوب کاج فراموشم نشد. این را میتوانم برایت تعریف کنم اما چهطور بگویم که عطر چوب کاج به مشام من چگونه بود؟ برای تویی که از کودکی برای عید نوئل کاج فروختهای، عطر چوب کاج هرگز آن چیزی نیست که من، در ۱۰ سالگی شنیدهام. یا مثل اینکه وقتی ۵ ساله بودم، گاهی به خاطر موفقیتهای بزرگم در مهدکودک، مادرم برایم از دکهی مقابل ایستگاه تاکسیهای فاطمی-آزادی تخم مرغ شانسی میخرید و من هنوز قلبم برای از دست دادن جایزههای تخم مرغ شانسی در خانه کشیمان به آن کشور همسایه غمگین است. که تو لابد هرگز در عمرت دکه ندیدهای و نمیدانی خوردن تخم مرغ شانسی برای کودکی متولد اوایل دههی هفتاد در تهران که مادر و پدرش هر دو فرهنگی بودند، چه پدیدهی خارقالعادهای بود. یا مثلن وحشتی که در ۱۴ سالگی برای ابد در تنم نشست، آن شب لعنت شدهی خرداد که از سقف همهی خانهها فریاد شنیده میشد و مقابلم با اشک و فریاد میگفتند که هر که از آن کوچه بیرون آمد غرق خون بود و ما عزیزی در آن کوچه داشتیم. که تو خرداد را نمیشناسی. یا مثلن اینکه چرا همین آخر هفته وقت بوسهی شب بخیر اشکهایم روانه شد و با بغض برایت گفتم که شنیدن و خواندن و دیدن همهی اینها که فجیعانه دور از من اتفاق میفتد، تلخی و دردناکیشان درست به خاطر همین دوری بیشتر است و تو خواستی که بیشتر برایت بگویم ولی من اشکهایم را به زور پاک کردم و چند بار فوت کردم و بعد سریع با بغضی که ماند خندیدم. که من چهطور میتوانستم برایت بگویم که درد، تا کجای استخوانهایم فرو رفته است وقتی حجمش با ماجرای دردناک سقوط یک هواپیما زیاد هم همخوانی نداشت، چهطور میتوانستم برایت بگویم که پیشینهاش چیست و از کی شروع شده است و چرا این همه روی هم جمع شده است و چرا تصور میکنم که هرگز تمام نخواهد شد. و مثلن همین زمستان. همین زمستان که نوشتم. همین زمستان که گاهی باعث میشود دو روز برایت ننویسم و نخواهم از چهار دیواری خانهام بیرون بزنم و از همهی این چهرههای غریبه متنفر باشم که این زمستان برای شما به اندازهی ما سرد نیست. و من چهطور میتوانم برایت بگویم که تفاوت این ما و آن شما در چیست. که دروغ است اگر بگویم در آبی چشمهای تو و قهوهای چشمهای من است یا بوری موهای تو و سیاهی گیسوان من. یا نورهای درخت نوئل خانهی شما و انار یلدای من. یا آتش بازی و مستی سال نو برای تو و همهی سینهای هفت سین برای من. که دروغ است اگر بگویم تفاوتش در ورقهای تاروت مادربزرگت است و کتاب حافظ جد من. یا حتی در اینکه به نظر من فین کردن جلوی بقیه عیب است و به نظر تو گذاشتن آرنج روی میز موقع غذا خوردن بیادبی. و من میتوانم ساعتها برایت از این تفاوتهای دروغ بنویسم بی آنکه بتوانم درست بگویم که چرا زمستان امسال برای ما سرد تر از شماست. و شاید زمستانهای سالهای قبل هم. شاید همهی زمستانهای تاریخ، دست کم از آنجایی که من به خاطر دارمشان.