توی قطار، شوهرم برای جوجه _ دختر سه سالهمان_ نسکافه سفارش داد. جوجه روی صندلی بند نمیشد. روی صندلی ایستاده بود که نسکافه را آوردند. شوهر گفت: فعلا داغه، بذار دست من باشه، ممکنه لیوانش دستت رو داغ کنه و بریزه روت و اینجوری جوجه را راضی کرد که کمی صبر کند. بعد که نسکافه سرد شده را به من داد، به جوجه گفتم: بشین لیوان رو بدم دستت، اینجوری ممکنه بریزه روت. جوجه نشست و دست آخر خیلی آرام نشسته بود و نسکافه را مینوشید که لیوان از دستش لیز خورد و هرچی تویش بود ریخت روی شلوارش. وقتی داشتم با شلوارش را دستمال میکشیدم با خودم فکر کردم اگر لیوان داغ را دست جوجه داده بودم و این اتفاق میافتاد با خودم نمیگفتم اگر صبر کرده بودیم سرد شود این اتفاق نمیافتاد؟! یا بعد از سرد شدن، وقتی ایستاده بود، لیوان را دستش میداد و میافتاد حتما غر میزدم که چرا نگفتم بنشیند و بعد به دستش بدهم. نمیخواهم روی این مساله مانور بدهم که آن چه قرار است بشود خواهد شد، قضیه این است که به من ثابت شد هیچ چیزی را قضاوت نکنم. یک مساله، دلیل کافی برای اتفاق افتادن یا انجام نشدن یک قضیه نیست. چیزهایی هست که ما از آن بیخبریم...