فرض کن که در موقعیتی قرار داری که از یک نفر خوشت میاد و نمی دونی که اون آدم هم از تو خوشش میاد یا نه. چه کنشی باید در این موقعیت داشته باشی؟ این موقعیتی هست که ممکنه بارها باهاش مواجه شده باشی و ممکنه در آینده هم بارها باهاش مواجه بشی. بنابراین فکر کردن بهش، فارغ از نتیجه ای که داشته باشه چیز ارزشمندی هست.
چیزی که می خوام بگم برداشت خودم از مسئله عشق هست و شاید اصلاً باهاش ارتباط نگیرین. من فکر می کنم ارتباط با آدم ها یک ربط خیلی خوبی داره به ارتباط با خدا. کسی که نمی تونه با آدم ها ارتباط بگیره، کسی که نمی تونه عاشق بشه و عشق بورزه با خدا هم نمی تونه ارتباط بگیره. عشق بر خلاف اون چیزی که در دنیای مدرن ازش حرف می زنن، بیشتر شامل «بخشیدن» میشه تا «گرفتن». بنابراین ترس از اینکه طرف مقابل چه نظری در مورد ما داره، در اولویت نیست، بلکه مهم اینه که تو چه احساسی در مورد او داری. احساس رو باید بیان کرد و بعد از اون اتفاق وحشتناکی نخواهد افتاد.
عاشق شدن خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکنین با ایمان به خدا شباهت داره. وقتی احساس رو بیان می کنی، باید ایمان داشته باشی که در مقابل احساسی هم نسبت به تو بیان بشه. همینطور وقتی با خدا حرف می زنی باید ایمان داشته باشی که اون هم با تو حرف بزنه. در هر دو مورد قدم اول باید از سمت تو باشه. تو باید احساس رو بیان کنی و تو باید به خدا ایمان بیاری. آنتونیوس بلوک در فیلم مُهر هفتم به کارگردانی اینگمار برگمان یک جمله ای میگه که تشابه عاشق شدن با ایمان به خدا رو نشون میده: «ایمان داشتن کار مشکلی است. مثل اینکه کسی را در تاریکی دوست بداری و خودش را به تو نشان ندهد». وقتی کسی رو دوست داری و نمی دونی که اون هم تو رو دوست داره یا نه، مثل وقتی هست که به خدا ایمان داری و نمی دونی اون با تو حرف خواهد زد یا نه. نهایتاً چه باید کرد؟
باید ابراز احساس کرد. هیچ نسخه ای نمی پیچم در مورد اینکه ابراز احساس باید چه موقع و به چه صورت باشه. این مسئله ای هست که خودت باید در موردش تصمیم بگیری. ولی به هر صورت باید ابراز احساس کرد. نه به خاطر اون، بلکه به خاطر خودت. چون تو این حق رو داری که عاشق بشی و عشقت رو ابراز کنی.