بیدار شو ، هزار ساله خوابیدی بیدار شو ، بسه این همه خوابیدن .نمی دونم چه کسی با من صحبت میکنه ، صدا شبیه یک مته با همون حرکت موتور و باز کردن پیچ ها توی مغزم رسوخ میکنه ، من مرده ام یا زنده و یا بیهوشم ، اینجا کجاست ، امیدوارم بهشت جهنم یا برزخ نباشه ، اگه هم قراره با چنین چیزی روبرو بشم ، پس چرا اینطوریه ، انقدر سرد و بی روح انگار که یک ربات و یا ....نمی دونم چی بگم ، خوابم میاد ، اما باید بیدار بشم چشمهام نمی تونم باز کنم ، دلم میخواد بخوابم ، اما نه ..... نور سفید همه جا رو پر میکنه و من در حال غرق شدن و یا خفه شدن هستم ، و البته هر چیزی می تونه باشه ، سقوط و بازگشت به خودم ، واقعا عجیبه ، دهنم خشک شده و زبونم چسبیده به کامم ، و حالا دوباره می بینم ، همه چیزو ، نور خورشید ، آسمان آبی بی انتها و روبروم پر درخته ، بر می گردم ، پشت سرم کویره ، و یک جایی سمت راستم دریا و دست چپم کوهستان بلند و پر برف ، انگار تو یک مکعب هستم ، و فقط هر سمت اون یک چیزی داره دیده میشه .من ، من ، من چیم ، خودم چه چیزی هستم ، دلم می خواد خودم ببینم ، همه اون تصاویر محو میشه و من خودم می بینم ، وحشتناکه و زیباست ، من همه چیز هستم و هیچ چیز نیستم ، قابل باور نیست ، این صدا تو ذهن من ،و یا از جای دیگه شنیده میشه و تمام . سکوت ، انقدر سکوت زیاده که ف... ک....ر ....م.....ی .. ک..... نم . دارم تو پس زمینه حذف میشم . و بعد تاریکی مطلق ، درک کردن تاریکی هم به اندازه خود تاریکی سخته ، نوری نیست چیزی نمی بینم ، پس تاریکی هم وجود نداره ، این ذهن منه که خسته شده و دنبال معنا و مفهوم می گرده بین هزاران چیز مختلف و بعد . تو صحبت کردی؟ یا می کنی ؟ درک اینکه این چیزی که می گم تموم شده و یا در حال حاظر داره اتفاق میفته سخته برام اما من باورش کردم . من حسش کردم و یا حست کردم تو اینجا بودی ، از خیلی وقت پیش و اون چیزهایی که گفتی سنگین ترین چیزهایی بود که به من گفتی و یا به باور و ذهن من ، اما من به همه اونها گوش کردم . راجبشون فکر کردم و تجزیه و تحلیلشون کردم ،شاید بگید ، چرا انقدر پیچیده و عجیب حرف می زنم ، مشکلم چیه و دارم چه چیزی و پنهان می کنم ، اما فکر می کنم ارزشش و داشته باشه . تو گفتی " همه مردن ، یا دارن می میمرن ، و همه چیز به من بستگی داره ، من گفتم ، چرا ؟ تو گفتی باید چکار کنم ، تو گفتی : یا بمیر شبیه بقیه و یا در حد مرگ تلاش کن که شاید از تلاش زیاد دوباره بمیری ، مونده بودم چی بگم ، منو چرا انتخاب کردی و تو گفتی چاره ای نداشتی ، فقط یک ورودی یا درگاه باز بوده و اون مال تو بود ، بقیه همه بسته بودن ، نمی خواستم بپرسم درگاه و دریچه چیه و من چه کار باید بکنم ، فقط یک سوال احمقانه از روی ترس پرسیدم و تو گفتی . می خوای بدونی ، و من گفتم نمی دونم . و سوال ما بدون جواب موند . بقیه چیزهایی که گفتم دری و وری بود ، یک سری معادلات و نظریات علمی و فلسفی و اعتقادی و ما شش شب و شش روز با هم حرف زدیم و در نهایت تو گفتی " نمی خوای این چیزها رو قبول کنی و مسئولیت ده ملیارد انسان و چند ملیارد دیگه موجود زنده رو قبول کنی و من سه روز و سه شب دیگه باهات بحث کردم و تمام اون زمان تو همزمان در حال ساخت چیز عجیبی بودی یک دستگاه زمان مارپیچ که به همه جهات می چر خید و داخلش پراز ستاره و کهکشان و سحابی و سیاهچاله بود و به اندازه یک گوی و کف دست و تو هی می چرخوندی و شبیه مکعب روبیک ستاره ها و سیارات در یک نظم مشخص قرار میدادی و دوباره همه اونها رو از مدار خارج می کردی و همه چیز تغییر می کرد ، من دیگه به حرفهای تو گوش نمی کردم چشم من از لابه لای اون گوی عبور می کرد و درون اون جهانهای پی درپی می چرخید و با موجودات زیادی می مردم و زنده می شدم ، اولین نشانه های حیات تا آخرین فرصت های زندگی ، همه و همه دیوانه و وار و شگفت انگیز نفس منو حبس می کرد و منو از خودم بیرون می آورد ، من دیگه خودم نبودم من گوی مارپیچ بودم که تو دستهای تو می چرخیدم و می گشتم و تمام نمی شدم ، من عاشق تو شده بودم و یا عاشق علم و نگاه تو به همه این اتفاقات و تو هم اینو می دونستی . در آخرین باری که قرار بود واقعا احساسم نسبت به همه اینها بگم تو انگشت شستت رو گذاشتی بالای لب من و اونجا درد شیرینی رو حس کردم ، من به دنیا اومد و همه چیز و فراموش کردم . و چیزهایی که گفتم ، خاطرات اون بود و من حرف نمی زدم ، اون بود، اون همه چیز و همه کس بود ، و هر بار به این چیزها فکر می کنم ، مسئولیت و وظیفمون در قبال خودم و همه آدمها فراموش می کنم ، واقعا احساس بدی دارم ، دلم می خواد به یادم بیاری ، من اینجا چه غلطی می کنم ، با من حرف بزن ، واقعا بهت احتیاج دارم .و یا دوباره همه چیزو بچرخون شاید ما دوباره همدیگر ملاقات کردیم، در زمانی که خودت می خوای و مکانی که هیچوقت مهم نبوده.