راستش امروز خیلی با خودم کلنجار رفتم تا وبلاگ خودم را بالا بیاورم.یعنی راستش را بخواهید خیلی هم تلاش کردم اما به دردسرش نمی ارزید.به این فکر کردم که چند وقت دیگر وارد فیزیوپات می شوم و احتمالا وقت سر خاراندن را هم ندارم اما به هر حال نمی دانم به چه علتی حس کردم چیز خوبی برای وقت گذراندن است.بماند.درست است که ویرگول توان تفکیک گذاشتن بین تاپیک های هر فرد را ندارد و آن را در کتگوری خاصی نمی برد اما خب من اینجا اندکی خواننده دارم و مخاطب هایم را هم دوست دارم.
در کانالم نوشتم 12 ساعت از یک روزم را پای یک سریال گذاشتم.برای من بسیار زیاد است هرچند دوستی دارم که از ابتدای تابستان جز دو یا سه بار بیشتر از من خبر نگرفته و فکر میکنم چندمین سریالش را هم تمام کرده باشد.راستش من یکی از بد سریال ترین آدم های روی این کره خاکی ام و سریالی نیست که دراپ نکرده باشم اما این سریال واقعا مرا مجذوب خودش کرد.طوری که نفهمیدم واقعا کی و چه شد که در میانه فصل ششم آن هستم.
راستش این سریال برایم معنای زندگی می دهد.درست است که وجه تخیلی هم دارد اما بخش عادی و معمولی زندگی را هم دارد.بالا و پایین افراد را نشان می دهد.رابطه های درست افراد را نشان می دهد و در عین حال نوع غلط آن را هم به تصویر می کشد.بیش از این چیزی نمی گویم.خودتان خواستید ببینید.
چند وقتیست که زمان نوشته هایم کوتاه به کوتاه شده.شاید بدین معنی باشد که به روتین عادی ام بازگشته ام اما این روتین عادی خودش نوعی بی نظمی عجیبی دارد.انسان موجود عجیبیست.تا وقتی در فشار است آرزو می کند فشار از رویش برداشته شود و همین هنگام که فشار برداشته می شود باز دلش هوای آن کورتیزول هایی را می کند که تا چند روز پیش تحمل حضورشان در خون را نداشت!این هم آخرین تابستان من.شاید در این پراکندهنوشت نتوانم به بررسی این چند مدت که اسمش را تعطیلات گذاشتم بپردازم ولی احتمالا در یک یا دو هفته آینده به بررسی بهترش بپردازم.
در چند پارت می خواهم افکار مغزم را دسته بندی کنم اما باید کمی مقدمه چینی کنم.این نوشته به اندازه کافی پراکنده هست.
بیشترین درگیری این وقت هایم مربوط به پزشکی و دنیای آن است.دو وبلاگ پیدا کرده ام که مطالبش را می خوانم(راستش قدیم تر ها فکر می کردم وبلاگ خوانی کار قدیمی هاست اما حالا این طور فکر نمی کنم).کانال های تلگرامی مختلفی را می خوانم و تلاش می کنم که مسیر خودم را پیدا کنم.از این ها بگذریم.علوم پایه متفاوت تر از چیزی که انتظار داشتم گذشت.شاید در نوشته ای دیگر به آن بپردازم.شاید می شد بهتر عمل کرد.نمی دانم.باز کردن سفره علوم پایه بماند برای وقتی دیگر.
در انتهای علوم پایه متوجه شدم که واقعا باید متفاوت تر باشم.یعنی فکر کنم هر دانشجویی انتهای علوم پایه به این نتیجه می رسد.به دنبال روش های مطالعه متفاوت تر می گردم.امروز یک قفسه از کتابخانه ام را خالی کردم تا کتاب های ترم های آینده را درون آن جای دهم.چهار جلدی هریسون بیشتر خودنمایی میکند.یک جلدش را برداشتم.چقدر حرف برای گفتن و چقدر چیز برای یادگیری وجود دارد.باورم نمی شود نویسنده یک بخش از این کتاب روزی دانشجو بوده است.همان آناتومی گری ای را خوانده که ما خوانده ایم و در نهایت مسیر زندگی اش طوری رقم خورده یا خودش رقم زده است که در نهایت چنین افتخاری داشته باشد تا چیزی بنویسد که آیندگان از آن بخوانند.همانگونه که نتر را تحسین می کردم.همانگونه که گایتون را.می دانید دیگر.تکان دهنده است.بخواهم سفره دلم را باز کنم ویرگول نمی تواند محاسبه مدت زمان مطالعه را تخمین بزند اما بیراه نیست که بگویم حداقل یکی از آرزوهای هر دانشجویی کسب چنین افتخاریست.می دانم شاید کمی پراکنده باشد اما به من حق بدهید.این مطالب مثل یک کلاف کاموا به هم پیچیده اند و دسته بندی کردنشان سخت تر از هرچیز دیگریست اما تمام تلاشم را می کنم که دسته بندی ام مطابق این بزرگراه شلوغ ذهنی ام باشد.
راستش را بخواهید من تمام تلاشم را کرده ام.برای این موضوع واقعا تمام تلاشم را کرده ام اما اگر یک درونگرا را بشناسید باید به او حق بدهید که همیشه شروع ارتباط برایش سخت است.من معمولا از دور انسان عبوس و مغروری به نظر می رسم و نمی دانم چرا و چگونه این تصویر ساخته شده اما وقتی کسی برای اولین بار با من ارتباط گرفته چیزی به عنوان غرور یا سردی در من ندیده.چرا به ارتباط فکر می کنم؟راستش به امیرمحمد خیلی نگاه می کنم.کسانی که در آن کانال کوچک که مطالب درسی یا مرتبط به آن را در آن قرار می دهم هستند،امیر محمد قربانی را می شناسند.دوستیست که جز یک ایمیل با او ارتباط دیگری نداشته ام اما عمیقا با او احساس نزدیکی می کنم.امیرمحمد از داشتن حمایت اجتماعی در فضای مجازی صحبت کرده بود و فهمیدم چقدر این مهارت را به خوبی کسب کرده که چنین ارتباطات قوی ای ساخته است.من هم تمام توانم را گذاشته ام.چه در مجازی چه در حضوری!اما خب نمی شود دیگر.نمی دانم شاید من در فضای مسمومی هستم که راه گریزی ندارد.همیشه به این فکر می کردم که نگاه جنسیت زده ی پسر جدا و دختر جدا در دانشگاه به پایان می رسد ولی در دانشگاه بهتر نشد هیچ بلکه بدتر هم شد.احمقانه تر آن است که نه تنها گروهی بلکه ارتباطات فردی هم راه به جایی نبرد.راستش پزشکی رشته ای انفرادی نیست.یعنی شاید در نهایت یک پزشک داشته باشیم اما برای رسیدن به معنای واقعی کلمه"پزشک"باید شاهد صورت گرفتن همکاری های گسترده ای در دوران دانشجویی باشیم.نمی دانم.این پاراگراف انتها ندارد.بی جواب است.شاید روزی در آینده پاسخش را بیابم.
نمی دانم چه شده اما انگار ارزش ها عوض شده اند.انگار دانشگاه می آیند تا درس نخوانند.انگار درس خواندن قبیح شده است.نمی دانم.من خودم را دانش آموز تیزهوشی نمی دانستم.الان هم به خودم تیز هوش نمی گویم.از وقتی که یادم می آید برای رسیدن به حد نرمال کلاس در دبستان تلاش می کردم.اگر یکی یک ساعت مطلبی را می خواند و می فهمید،برای من دو ساعت زمان می طلبید.همین شد که من به جز کتاب رفیق دیگری ندارم.یعنی حتی در تابستان های کودکی ام کتاب دستم بود.کلا نوعی عادت شده بود.
هنوزم که هنوزه برای من کتاب خواندن جذاب است.آدم کتاب خوان جذاب است.آدم با سواد جذاب است و چرخ زدن در کتاب فروشی ها هم برایم جذاب است.طوری که نمی دانم انگار اگر کسی را با خودم به کتاب فروشی ببرم نهایت احترام من نسبت به اوست.امیدوارم باعث سوءتفاهم نشود اما امیدوارم جایگاه کتابفروشی را در نظر من درک کرده باشید.
این روز ها انگار کسی به درس خواندن علاقه ای ندارد.انگار همین که درس ها را پاس کنیم کافیست.انگار نباید لذت برد.نمی دانم انگار کار جالبی نیست.در این خصوص عمیقا احساس تنهایی می کنم.انگار جنگلی تاریک است که خودم در آن قدم می زنم.تنهایی و باز هم تنهایی.نمی توان ایراد گرفت.واقعا در جایگاهی نیستم که از کسی ایراد بگیرم اما این پاراگراف و این بخش هم پایان ندارد چون پایانی برایش متصور نیستم.چون اهداف و انگیزه آدم ها متفاوت است.چون همه چیز آنگونه که من فکر می کنم نیست.
در یکی از کانال های کوچک دیگرم که مطالب کمی فلسفی ای که می خوانم را در آن قرار می دهم یک وویس گذاشتم.گفتم من تا به حال جز شب های روشن داستایفسکی چیز دیگری از آن را نخوانده ام.نمی دانم چرا اما انگار چیزی جلوی مرا می گیرد.انگار صدایی هست که می گوید تو هنوز آماده نیستی.هنوز نباید بخوانی.بماند برای بعد.اما راستش در یک موضوع آن هم با احتیاط ساختار شکنی کردم و آن هم فلسفه بود.در بیستمین سال از زندگی ام به راهنمایی یکی از کتاب های فلسفه ای که می خواندم غروب بتان نیچه را خواندم و با اینکه مطالبی هست که هنوز نمی فهممشان اما عمیقا خوشحالم چون فهم همان بخش های قابل فهمش برایم لذت بخش بود.
هر روز که می گذرد می فهمم که نمی دانم و این نمی دانم ها هیچ انتهایی ندارند.این بخش غیر درسی ام بود.در پزشکی که هیچ!واقعا پزشکی اقیانوسی عظیم است.پازلی عظیم که میلیون ها تکه دارد.هر روز تکه ای جدید ساخته می شود یا اینکه می فهمند تکه پازل قبلی اشتباه بوده و نقش نادرستی را در نمای کلی می سازد و تصمیم می گیرند تا تعویضش کنند.نمی دانم حد نهایی ای وجود دارد تا بتوانم خودم را محک بزنم؟امتحاناتی که اساتید یا حتی وزارت بهداشت می گیرد،سنگ محک خوبی برای من هست؟اصلا نمی دانم.نمی دانم امیرمحمد این را از که نقل قول کرده بود اما این نقل قول به طرز عجیبی در ذهنم مانده:
امتحان اصلی را جامعه از پزشک می گیرد.
شاید بهتر باشد همینجا این نوشته را تمام کنم.ندانسته هایم بسیار و سوالاتم بسیار تر!شاید روزی این ذهن ناآرام روی آرامش را ببیند...