پارسا زندی
پارسا زندی
خواندن ۷ دقیقه·۲۱ ساعت پیش

نفرولوژی و بحران های وجودی!

یک

به گمانم از آخرین باری که در ویرگول نوشتم، چند وقتی می‌گذرد. به نظر می‌آید که هر کورس که می‌گذرد، ما آب دیده‌‌تر از قبل می‌شویم و این خود به نوعی جالب است.
ساعت نه و چهل دقیقه شب است و تصمیم گرفتم شرح حالی بدهم از اینکه این روزها چگونه می‌گذرند؟
همین قدر باید بگویم که دقایقی پیش برای مدتی کوتاه که احتمالا به اندازه نوشتن این متن باشد، درس را کنار گذاشتم و دوباره به سمتش باز خواهم گشت.
این روزها به اندازه یک هارد 2 ترا اطلاعات وارد مغزمان می‌کنیم...

دو

از وقتی که بخش بالا را نوشتم، نزدیک به دو هفته و نیم می‌گذرد. تک تک دقایق را زندگی کرده‌ام اما وقتی به عقب باز می‌گردم، می‌بینم که بسیار سریع گذشت.
نازنین! چیزهای بسیاری آموختم. از اولین مواجهه‌ام با کورس ماژور و داستان‌های پیرامونش تا تلاش برای پیدا کردن نقطه تعادلی در زندگی‌ام.
امتحان انتهای کورس هماتو بسیار سخت بود. راستش نمی‌خواستم اولین رویارویی با کورس ماژور اینقدر برایم تلخ تمام شود. - هرچند که هشدار سخت بودن این امتحان با وجود چنین استادانی به من داده شده بود!- متوجه شدم که این امتحانات برای مچ‌گیری اند. خود استاد به طور واضح سر کلاس می‌گفت که این مطالب را که بلد می‌شوید. از جایی سوال می‌دهم که نگفته باشم. نمی‌دانم چرا و چطور اما چگونه می‌شود کسی امتحانی بگیرد که برای اینکه سختش کند، مجبور به طرح سوالات غلط شود. گویی هریسون خدابیامرز را هم قبول ندارند. اینگونه می‌شود که بعد امتحان چندین سوال دو جوابه می‌گردند.
در زندگی نقاط عطفی وجود دارند. به طور مثال در اثر اتفاقی می‌فهمی در این زندگی تنهایی و کسی برای نجات تو وجود ندارد. خودت باید نجات دهنده‌ی خودت از حال بد باشی. در طول تحصیل هم چنین نقاط عطفی وجود دارند. در فیزیوپات، اللخصوص امتحان هماتو، این اتفاق برای من رقم خورد. فهمیدم که اینجا آش کشک خاله در حال طبخ است. چه کم بخوانی و چه زیاد، طوری از تو سوال می‌کنند که درخور سطح دانش تو نیست پس لااقل برای خودت بخوان. غرق شو و همانقدر نمره‌ای که پاست می‌کند، برایت کافیست.
راستش را بخواهید، بعد از امتحان و در پی پاسخ‌هایی که از این طرف و آن طرف می‌شنیدم، یاد یکی از طراحان قلم‌چی افتادم. زمان ما آقای برادران، قاتل کنکوری‌ها بود. سوالات فیزیکش، آه از نهاد هر بنی بشری بلند می‌کرد. خیلی وقت بود آن حس برایم تداعی نشده بود.

از زمان حال و آنچه که می‌گذرد!

این چند وقت اخیر متوجه شدم که اینستاگرام دارد زندگی همه‌مان را به آرامی یک سیاهچاله می‌بلعد. چند روزی است که صرفا برای دیدن ریلزهایی که دوستانم برایم می‌فرستند، به اینستا می‌روم و دیگر گشت و گذار نمی‌کنم. تا به اینجای کار اوضاع بهتر است و اینکه در آینده چه می‌شود و چقدر می‌توانم به این تصمیم پایبند بمانم، نمی‌دانم.
الان در فرجه نفرولوژی هستیم. فرجه‌ها تا به اینجای کار برایم به منزله رویارویی خودم با خودم اند. من را به چالش می‌کشند. می‌دانی. وقتی روتین زندگی بهم می‌خورد باید بدانی چطور با آن کنار بیایی. باید بدانی که چگونه می‌شود مرزها را رعایت کنی و در خلوت خودت، هم پیشرفت شخصی داشته باشی و هم پیشرفت تحصیلی. خیلی روزها را داشته‌ام که انقدر مطالعه کردم که burn out شده‌ام و به جبران آن روز بعدش را مشغول بازیابی توانم کرده‌ام. دارم سعی می‌کنم چنین نباشم. کمتر از دیگران خبر بگیرم و بیشتر راه خودم را بروم. مهم نیست که چه می‌کنند. مهم این است که من در کدامین مرحله از یادگیری‌ام قرار دارم.
برای ایجاد تعادل و رد کردن مرحله burn out چند کار طراحی گرافیکی گرفتم و به سرانجام رساندم. هنوز هم خلا احساس می‌کنم اما کمی بهتر از قبل هستم.

چند کتاب را با هم پیش می‌برم. راستش دوست داشتنی‌ترین بخش فرجه‌ها برایم همین زمان‌هایی است که کتاب غیر درسی می‌خوانم. اینگونه حس می‌کنم وجود دارم. وقتی از پروتیئنوری +1 و اپروچ‌های هایپوکالمی و هایپوناترمی سر از جهانی متفاوت با آنچه می‌گذرانی در می‌آوری، ناخوداگاه احساس زنده بودن می‌کنی. زنده بودن در پیچش‌های سخت و سنگین فلسفی نیست. البته نمی‌گویم آن‌ها غلط اند و شبیه مجری‌های رادیو شوم که همه چیز را نماد خوشحالی و شور و شعف می‌دانند.( آن هم شش صبح!). این خرده لحظات برای من معنای زندگی‌ اند. انگاری ماشینت را کناری پارک می‌کنی، زغالی برپا می‌کنی و وقتی منتظر دم کشیدن چای زغالی‌ات هستی، روزنامه می‌خوانی. چیزی شبیه چنین حسی. این را هم اضافه کنم که این خرده لحظات، زمانی معنی می‌یابند که دغدغه‌‌ای اصلی وجود داشته باشد. به گمانم اگر سختی دروس و نفهمیدن برخی مطالب نبود، این خرده لحظات برایم معنی خاصی نداشت.
این مثال کوچک را بزنم و بعد به مبحث بعدی برویم: چند بار برایت پیش آمده که در مواقعی که درس ( کار یا هرچیز که در زندگی روزمره به آن مشغولید) وجود نداشته باشد و ناخوداگاه دلت بخواهد کتاب بخوانی؟ ممکن است چند بار پیش آمده باشد ولی آنقدر کیف نمی‌دهد. برای من چنین است. لذت این کار من را دقیقا یاد دوران دبستانم می‌اندازد که در دوره امتحانات کتاب‌های دارن شان را مثل هلو می‌بلعیدم. انگار وقتی کاری داری که باید به آن برسی، ناخوداگاه کارهای دیگر برایت جذاب‌تر می‌شوند. احتمالا نوروساینس اطلاعات بیشتری داشته باشد اما فعلا این را از من بپذیرید که سرّی در این موضوع نهفته است.

گاهی وقت‌ها برخی کتاب‌ها را نمی‌خواهی تمام کنی. کتاب‌هایی که از جنس تجربه اند برایم جذاب اند. نمونه‌اش کتاب اگر پزشک نمی‌شدم دکتر سیدرضا ابوتراب است. کتابش بوی اگزیستانسیال می‌داد و ترکیب مبانی علمی و شناختی با مسائلی که هرروزه با آن گلاویزیم، به مذاق من خوش آمد. راستش چنین کتاب‌هایی را دوست دارم.
وقتی شروع به نوشتن می‌کنم، مطالب همینطور به ذهنم سرازیر می‌شوند پس اجازه بدهید چند خط کمی متفاوت‌تر از بالا بنویسم و دوباره به موضوع کتاب برگردیم.
آن burn out شدن را یادتان است؟ راستش گاهی اوقات پزشکی برایم اعصاب خردکن می‌شود یعنی رنگ و روحش را می‌بازد و به اصطلاح بی‌انگیزه می‌شوم. راهکاری را یاد گرفته‌ام و آن هم خواندن کتاب‌هایی که غیر مستقیم از پزشکی می‌گویند است. دو کتاب را تجربه کردم که اولینش را می‌توانید در صفحه‌ام بخوانید و دومین آن همین کتابی است که معرفی کردم.

خلاصه که کتاب دوست داشتنی‌ای بود و اشارات خوبی در کتاب به کتاب‌های دیگر داشت که زمینه مطالعات آینده‌ام را رقم می‌زند.
بیش از این راجع به کتاب صحبت نمی‌کنم و بهتر است سفرمان را ادامه دهیم.

ترس از آینده

راستش را بخواهید در تمام متونی که می‌خوانیم جملاتی شبیه: آقایان بالای 50 سال- خانم‌های بالای 45 سال دارای ریسک فاکتور فلان بیماری اند، به چشمم می‌خورند. در واقع اکثر مریضی‌ها از این سن به سراغ انسان می‌آیند. انگار شعله‌‌ی شمع در حال سوختن زندگی، کم کم فروغش را از دست می‌دهد. نمی‌دانم ولی انگار ترس از پیر شدن را احساس می‌کنم. احساس می‌کنم باید تکلیف خودم را با مرگ و کهولت سن روشن کنم. نمی‌شود در رشته‌ای تحصیل کنی که سر و کارت با این دو است و موضعت را نسبت به این دو ندانی! برایم خیلی جای سوال دارد که چطور می‌توان به درک عمیقی رسید. چطور می‌شود با پذیرفتن این حقیقت که روزی دیگر توانایی امروزم را ندارم کنار بیایم. یالوم خیلی در مورد این مسائل در کتاب‌هایش صحبت می‌کند اما به گمانم اکثر صحبت‌هایش برای کسانیست که در بحران میانسالی قرار دارند. کاش طوری بشود فهمید که من باید چه کنم؟ چطور باید اول خودم با این قضیه کنار بیایم و سپس دیگران را آرام کنم؟
سن که بالا می‌رود، بدنمان دیگر عملکرد سابقش را نخواهد داشت. آرام آرام پاتولوژی‌هایی که سرسری از آن‌ها عبور می‌کنیم، سراغمان می‌آیند و کوس رفتن به صدا در می‌آید. خیلی وقت‌ها آن جمله معروف اپیکور که می‌گفت:با مرگ سر و کاری ندارم. وقتی من هستم، او نیست؛ وقتی او باشد، من نیستم. آرامم نگه می‌دارد اما باید فلسفه‌اش را دانست. باید پذیرفت و در خود هضم کرد تا بتوان دیگری را آرام ساخت. اگر تا به اینجای نوشته همراهم بوده‌اید اول از شما خیلی تشکر می‌کنم و دوم در خواستی از شما دارم. اگر کتابی را می‌شناسید که پاسخی مناسب به آنچه دغدغه ذهنی من است بدهد، ممنون می‌شوم در کامنت‌ها برایم بنویسید.

تنهایی
زخمی است که از تن بزرگتر است
و این در
حتا اگر به جهنم باز شود
خوشحالم می کند
-گروس عبدالملکیان
عکس به جا مانده از تماشاخانه هما
عکس به جا مانده از تماشاخانه هما





روزنوشتپزشکیدانشجونویسندگیدانشجویی
یه روزی منم و گیبسون کاستوم دهه۶۰ و یه منظره ناب?کانال:https://t.me/tonnel42
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید